بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست از نظامی گنجوی خمسه 18

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست

1 بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست به من ده که داروی مردم میست

2 میی کوست حلوای هر غم کشی ندیده به جز آفتاب آتشی

3 جهان بینم از میل جوینده پر یکی سوی دریا یکی سوی در

4 نه بینم کسی را در این روزگار که میلش بود سوی آموزگار

5 چو من بلبلی را بود ناگزیر کز این گوش گیران شوم گوشه‌گیر

6 به مشغولی نغمهٔ این سرود شوم فارغ از شغل دریا و رود

7 چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ ترنجی به دستم چو روشن چراغ

8 نبینم کس از هوشیاران مست که دادن توان آن ترنجش به دست

9 دگر باره از دست این دوستان گریز آورم سوی آن بوستان

10 تماشای این باغ دلکش کنم بدو خاطر خویش را خوش کنم

11 گزارشگر کارگاه سخن چنین گوید از موبدان کهن

12 که چون شاه روم از شبیخون زنگ برآسود و آمد مرادش به چنگ

13 پذیره شد آسایش و خواب را روان کرد بر کف می ناب را

14 به نوروز بنشست و می نوش کرد سرود سرایندگان گوش کرد

15 نبودی ز شه دور تا وقت خواب مغنی و ساقی و رود و شراب

16 حسابی به جز کامرانی نداشت از آن به کسی زندگانی نداشت

17 نشسته جهاندار گیتی فروز به فیروزی آورده شب را به روز

18 به پیرامنش فیلسوفان دهر جهان را به داد و دهش داد بهر

19 ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام

20 مغنی سراینده بر بانگ رود به نوروزی شه نو آیین سرود

21 که دولت پناها جوان بخت باش همه ساله با افسر و تخت باش

22 گرو کن به عمر ابد جام را گرو گیر کن باده خام را

23 بساط می ارغوانی بنه طرب ساز و داد جوانی بده

24 چو داری جوانی و اقبال هست به رود و به می شاد باید نشست

25 چو ترتیب شمشیر کردی تمام بر آرای مجلس به ترتیب جام

26 جهان گیر در سایه تاج و تخت نگیرد جهان با تو این کار سخت

27 سیاهی گرفتی سپیدی بگیر چنین ابلقی با شدت ناگزیر

28 علم بر فلک زن که عالم تراست به دولت در آویز کان هم تراست

29 شه از نصرت مصر و تاراج زنگ به چهره در آورده بود آب و رنگ

30 زبون کردن دشمن آسان گرفت حساب خراج از خراسان گرفت

31 به هم سنگی خویش در روم و شام نیامد کسش در ترازو تمام

32 به دارا نداد آنچه داد از نخست همان داده را نیز ازو باز جست

33 از آنجا که روز جوانیش بود تمنای کشور ستانیش بود

34 کمربند ایرانیان سست کرد به ایران گرفتن کمر چست کرد

35 درختی که او سر برآرد بلند به دیگر درختان رساند گزند

36 به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش‌منش بود و هم‌روز خوش

37 شکار افکنان دشتها در نوشت همی کرد نخجیر در کوه و دشت

38 فلک وار می‌شد سری پر شکوه گهی سوی صحرا گهی سوی کوه

39 گذشت از قضا بر یکی کوهسار که بود از بسی گونه در وی شکار

40 دو کبک دری دید بر خاره سنگ به آیین کبکان جنگی به جنگ

41 گه آن مغز این را به منقار خست گه این بال آنرا به ناخن شکست

42 در آن معرکه راند شه بارگی همی بود بر هر دو نظارگی

43 ز سختی که کبکان در آویختند ز نظارهٔ شاه نگریختند

44 شگفتی فرومانده شه زان شمار که در مغز مرغان چه بود آن خمار

45 یکی را نشان کرد بر نام خویش یکی را نشان کرد بر نام خویش

46 دگر مرغ را نام دارا نهاد دگر مرغ را نام دارا نهاد

47 دو مرغ دلاور در آن داوری زمانی نمودند جنگ آوری

48 همان مرغ شد عاقبت کامگار همان مرغ شد عاقبت کامگار

49 چو پیروز دید آنچنان حال را چو پیروز دید آنچنان حال را

50 خرامنده کبک ظفر یافته پرید از برکبک بر تافته

51 سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد عقابی درآمد سرش باز کرد

52 چو بشکست کبک دری را عقاب ملک کبک بشکست و آمد به تاب

53 ز پرواز پیروزی خویشتن نبودش همانا غم جان و تن

54 بدانست کاقبال یاری دهد به دارا در کامگاری دهد

55 ولیکن در آن دولت کامگار نباشد بسی عمر او پایدار

56 شنیدم که بود اندر آن خاره کوه مقرنس یکی طاق گردون شکوه

57 که پرسندگان زو به آواز خویش خبر باز جستندی از راز خویش

58 صدائی شنیدندی از کوه سخت بر انسان که بودی نمودار بخت

59 بفرمود شه تا یکی هوشمند خبر باز پرسد ز کوه بلند

60 که چون در جهان ریزش خون بود سرانجام اقبال او چون بود

61 بپرسید پرسندهٔ نغز فال که چون می‌نماید سرانجام حال؟

62 سکندر شود بر جهان چیره دست؟ به دارای دارا درآرد شکست؟

63 صدائی برآورد کوه از نهفت همان را که او گفته بدباز گفت

64 از آن فال فرخ دل خسروی چو کوه قوی یافت پشت قوی

65 به خرم دلی زان طرف بازگشت سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت

66 به تدبیر بنشست با انجمن چو سرو سهی در میان چمن

67 سخن راند ز اندازه کار خویش ز پیروزی صلح و پیکار خویش

68 که چون من به نیروی گیتی پناه به گردون گردان رساندم کلاه

69 گزیت رباخوارگان چون دهم به خود بر چنین خواریی چون نهم

70 به دارا چرا داد باید خراج کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج

71 گر او تاج دارد مرا تیغ هست چو تیغم بود تاجم آید به دست

72 گر او لشگر آرد به پیکار من نگهدار من بس نگهدار من

73 مرا نصرت ایزدی حاصلست که رایم قوی لشگرم یکدلست

74 سپه را که فیروزمندی رسد ز یاران یک دل بلندی رسد

75 دو درزی ز دل بشکند کوه را پراکندگی آرد انبوه را

76 امیدم چنان شد به نیروی بخت که بستانم از دشمنان تاج و تخت

77 چه باید رصدگاه دارا شدن به جزیت دهی آشکارا شدن

78 شما زیرکان از سریاوری چه گوئید چون باشد این داوری

79 چه حجت بود پیش دارا مرا نهانی کند آشکارا مرا

80 شناسندگان سرانجام کار دعا تازه کردند بر شهریار

81 که تا چرخ گردنده و اخترست وزین هر دو آمیزش گوهرست

82 چراغ جهان گوهر شاه باد رخ شاه روشن‌تر از ماه باد

83 توئی آنکه نیروی بینش به توست برومندی آفرینش به توست

84 به هر جا که باشی خداوند باش ز تخمی که کاری برومند باش

85 چو پرسیدی از ما به فرخنده رای بگوئیم چون بخت شد رهنمای

86 چنانست رخصت برای صواب که شه بر مخالف نیارد شتاب

87 تو بنشین گر او با تو جنگ آورد بر او تیغ تو کار تنگ آورد

88 ز دست تو یک تیغ برداشتن ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن

89 گوزنی که با شیر بازی کند زمین جای قربان نمازی کند

90 ز دارا نیاید به جز نای و نوش گر آید به تو خونش آید به جوش

91 تو زو بیش در لشگر آراستن خراج از زبونان توان خواستن

92 شبیخون تو تا بیابان زنگ تماشای او تا شبستان تنگ

93 تو دین پروری خصم کین پرورست فرشته دگر اهرمن دیگرست

94 تو شمشیرگیری و او جام گیر تو بر سر نشینی و او بر سریر

95 تو با دادی او هست بیدادگر تو میزان زور او ترازوی زر

96 تو بیداری او بی خودی می‌کند تو نیکی کنی او بدی می‌کند

97 بدآن بد که از جمله شهر و سپاه ز نیکان ندارد کسی نیکخواه

98 ببینی که روزی هم آزار او کسادی در آرد به بازار او

99 نوازشگری های بد رام تو برآرد به هفتم فلک نام تو

100 ز حق دشمنی چند باطل ستیز مکن چون کند باطل از حق گریز

101 کمربند بیداری بخت گیر کله داریی کن سر تخت گیر

102 نباید که بندد تو را این خیال که دولت به ملک است و نصرت به مال

103 سری کردن مردم از مردمیست وگرنه همه آدمی آدمیست

104 همه مردمی سرفرازی کند سر آن شد که مردم نوازی کند

105 دد و دام را شیر از آنست شاه که مهمان نوازست در صیدگاه

106 جهان خوش بدان نیست کری به دست به زنجیر و قفلش کنی پای بست

107 ز عیش خوش آنگه نشانش دهی کز اینش ستانی به آنش دهی

108 جوانمرد پیوسته با کس بود کس آن را نباشد که ناکس بود

109 بدان کس که او را خمیریست خام همه کس دهد نان پخته به وام

110 مروت تو داری و مردی تو راست بداندیش را گنج با اژدهاست

111 گر او تندر آمد تو هستی درخش گر او گنجدان شد توئی گنج بخش

112 پدر گرچه با قوت شیر بود به کین خواستن نرم شمشیر بود

113 تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ

114 چگوئی سیاهان زنگی سرشت که بودند چون دیو دژخیم زشت

115 چو با تیغ تو سرکشی ساختند به جز سر چه در پایت انداختند

116 چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه از این قطره‌ها هم نداری شکوه

117 نهنگی که او پیل را پی کند از آهو بره عاجزی کی کند

118 هژبر ژیان کی شود صید گور سیه مارکی روی تابد ز مور

119 عقابی که نخجیر سازی کند به فروجکان دست بازی کند

120 دگر کاختران نیک خواه تواند همان خاکیان خاک راه تواند

121 نمودار گیتی گشائی تراست خلل خصم را مومیائی تراست

122 به چندین نشانهای فیروزمند بداندیش را چون نباید گزند

123 به فالی کز اختر توان برشمرد توداری درین داوری دستبرد

124 همان در حروف خط هندسی تو غالب‌تری گر سخن بررسی

125 پلنگر که لشکرکش زنگ بود به وقتی که با قوت چنگ بود

126 به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم در آن فتح غالب تو را یافتیم

127 چو پیروز بود آن نمونش به فال در این هم توان بود پیروز حال

128 شه از نصرت رهنمایان خویش حساب جهانگیری آورد پیش

129 به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت

130 به فرخندگی فال زن ماه و سال به فرخندگی فال زن ماه و سال

131 مزن فال بد کاورد حال بد مزن فال بد کاورد حال بد

عکس نوشته
کامنت
comment