بیا بیا که از جلال الدین محمد مولوی غزل 2084

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین

1 بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین قرار و صبر برفته‌ست زین دل مسکین

2 ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین

3 چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین

4 چو آینه ز جمالت خیال چین بودم کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین

5 مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست فراق از چپ و از راستم گشاده کمین

6 به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین

7 سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا که از برای خدا ره سوی سفر بگزین

8 اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا وگر به خار رسد پا به کندنش منشین

9 بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین

10 پیام کردم کای تو پیمبر عشاق بگو برای خدا زود ای رسول امین

11 که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل مرا چه چاره نوشت او که چاره تو همین

12 نشست نقش دعایم به عالم گردون کجاست گوش نمازی که بشنود آمین

13 هزار آینه و صد هزار صورت را دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین

عکس نوشته
کامنت
comment