بیا کامروز از جلال الدین محمد مولوی غزل 341

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بیا کامروز ما را روز عیدست

1 بیا کامروز ما را روز عیدست از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

2 بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست که روز خوش هم از اول پدیدست

3 چو یار ما در این عالم کی باشد چنین عیدی به صد دوران کی دیدست

4 زمین و آسمان‌ها پرشکر شد به هر سویی شکرها بردمیدست

5 رسید آن بانگ موج گوهرافشان جهان پرموج و دریا ناپدیدست

6 محمد باز از معراج آمد ز چارم چرخ عیسی دررسیدست

7 هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست میی کز جام جان نبود پلیدست

8 زهی مجلس که ساقی بخت باشد حریفانش جنید و بایزیدست

9 خماری داشتم من در ارادت ندانستم که حق ما را مریدست

10 کنون من خفتم و پاها کشیدم چو دانستم که بختم می کشیدست

عکس نوشته
کامنت
comment