چو از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 183

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

چو آن هر دو صف گشت آراسته

1 چو آن هر دو صف گشت آراسته دل مهر و آزرم برخاسته

2 برون آمد از لشکر آن تیره کار مر آن عوج سرگشته نابکار

3 بیامد به میدان بغرید سخت به گردن برآورد باز آن درخت

4 به شدادیان آنگهی حمله کرد که ای پهلوانان روز نبرد

5 بمانید یک دم تماشا کنید درفش مرا زود بر پا کنید

6 که ز سام نیرم برآرم دمار نشانش براندازم از این دیار

7 بگفت و بیامد به آوردگاه بلرزید گیتی از آن رزمخواه

8 دلی پر ز کینه سری پر زجنگ پی سام آراسته تیز چنگ

9 بغرید بر دشت آوردگاه که آواش پیچید بر کوهسار

10 نهنگان ز دریا گریزان شدند چو برگ از بر شاخ ریزان شدند

11 یکی بانگ او شد سوی آسمان که از سام نیرم سرآمد زمان

12 ابا بدگهر خیره تیره مغز نکرده به گیتی یکی کار نغز

13 تن خود فکنده در آوردگاه جهان کرده در دیده خود سیاه

14 نخستین به کین من آراستی پی مردن خویش برخاستی

15 مرا نام گشته به میدان رزم سیه کرده در پیش خود جام بزم

16 به خیره تن خود به آتش زده همه شعله بر جان سرکش زده

17 همین دم بکوبم تو را استخوان که دیگر نیائی به میدان دوان

18 بدو گفت پس سام فرخنده مرد که چندین چگوئی به دشت نبرد

19 تو را با چنین زور بازو و برز بکوبم سرت را بدان سان به گرز

20 چو آهن به بازار آهنگران کزو بازگویند نام‌آوران

21 چه نازی به بالا و کوپال و یال که گوئی ندارم به گیتی همال

22 زمان گر برآید تو را بر به سر به دندان موری بیابی خطر

23 ازو عوج آزرده گردید زود جهان گشت در پیش چشمش کبود

24 برآورد بر گرد سر آن درخت ز کینه بیامد بر نیک‌بخت

25 سپر بر سر آورد سام سوار نهاده دل و جان به پروردگار

26 که اویست دارنده آدمی هم از بهر اویست بیش و کمی

27 بزد بر سرش عوج از زور دست جهان تیره شد پیش آن پیل مست

28 ز چشمش برون جست گوئی چراغ و یا مغز بیرون دوید از دماغ

29 بلرزید بر خویشتن گرد سام قضایش چنان شد که نگذارد گام

30 دگر ره درآمد مر آن بدنژاد دگر زد چو کوهی مر آن پاک‌زاد

31 که افتاد در زیر رانش غراب بغلطید سالار دل پرشتاب

32 ز جا جست دامن بزد بر کمر خروشان به مانند شیران نر

33 پیاده درآمد سوی کارزار سنان را برآورد ز هر آبدار

34 ز جا جست و زد نیزه بر ران عوج تو گفتی که بستد مگر جان عوج

35 گرفتش سر نیزه بیرون کشید ز دستش سپهدار در خون کشید

36 همان نیزه زد بر کمرگاه سام که در زرم کوته کند دست سام

37 سپهدار آن زخم آمد به سر درافتاد در خاک آن نامور

38 ز شدادیان خاست آواز غو که شد کشته سام یل سرورو

39 دگر دست یازید عوج پلید که از هم بدرد تن پاک دید

40 چو بالای عوج اندر آمد به خم سپهبد درآمد چو شیر دژم

41 یکی نیزه زد بر سر دوش او کز آن زخم پهلو بشد هوش او

42 تن عوج شد سست در کازار بر آن دشت بنشست آن نابکار

43 ز دستش برون رفت سیلاب خون ز بس خون کزو رفت شد سرنگون

44 برآورد کوپال آنگاه سام ز تندی پی عوج برداشت گام

45 بزد بر سرش گرزه گاوسر که لرزید از آن گرز کهسار و در

46 سرعوج از آن گرز بشکسته شد ز نیروی پهلو تنش خسته شد

47 ز جا جست و یازید از بیم جان گرفتش گلوگاه و گرز گران

48 به نیرو ز دست سپهبد ربود بزد بر پس پشت سالار زود

49 که سام دلاور در آمد ز جا نیفتاد از آن زخم تیره ردا

50 ازو خون همی رفت در کارزار ولیکن نمی‌شد ازو کار زار

51 چهل زخم بر عوج زد پهلوان نیفتاد از آن زخم تیره روان

52 دگر ره در آمد به شمشیر تیز بدان تا برآرد بدو رستخیز

53 ولی باز عوج آن درخت بزرگ که بد آهنین پیکر و بس سترگ

54 درافکند بر سام از زور دست که دست سپهدار ایران شکست

55 جهان تیره شد پیش سام سوار ز آورد برگشت آن نامدار

56 بیامد به یک سو به جای نماز پریشان دل آمد از آن رزم باز

57 همان گرد قلواد و شاپور شیر بدیدند روی دلاور زریر

58 ببستند دستش از آن دست جنگ ولی سام غرید همچون پلنگ

59 ستایش بسی کرد بر کردگار ازو خواست فیروزی کارزار

60 همی گفت کای کردگار خدیو ندیدم به گیتی چنین زشت دیو

61 نبرد به صد سالیان پیکرش نگردد خبردار مغز سرش

62 ندیدم به دیده چنین روزگار نتابم در آورد این نابکار

63 ندانم چه سازم بدین بدگهر مگر روزگارم درآید به سر

64 مرا گر زمان در جهان آمدست مگر مرگ من ناگهان آمدست

65 که کارم فتادست با اژدها ز چنگال شومش نیابم رها

66 چنین است امیدم از دادگر که این بدگهر را درآرم به سر

67 مرا دل تهی گردد از داد عوج به گردان نمایم سر گرد عوج

68 ببرم سرش را به شمشیر تیز به شداد عادی نمایم ستیز

69 همی گفت پیش جهان آفرین فراوان بمالید رخ بر زمین

70 همی کرد زاری که تا رفت هوش به گوشش چنین گفت فرخ سروش

71 که ای نامور گرد سام سوار چنین است فرمان پروردگار

72 که پور عنق سخت بدگوهر است به هنگام آورد دیو نر است

73 نتابد به چنگال او هیچ‌کس به نیرو کند باد را در قفس

74 نیامد زمانش به گیتی هنوز تو بیهوده دل را ز انده مسوز

75 چو موسی بیاید به پیغمبری ابا عوج سازد همی داوری

76 ستاند ز تن هوش این بدنژاد ز پیکار موسی دهد سر به باد

77 به زخم عصا کشته گردد لعین ز اندوه او پاک گردد زمین

78 دلاور همان دم ز جا جست چست به پشت غراب اندر آمد نخست

79 بیامد به لشکر چو غران هژبر که گردید پیدا یکی تیره ابر

80 که گیتی ازو شد همه ناپدید چنان شد که کس روی گیتی ندید

81 ازو رعد و برق فراوان بجست که از بیم او کوه دل را بخست

82 که دنیا کنم پیش چشمت سیاه نمانم که آئی سوی رزمگاه

83 ربایم تنت را به سوی سما ز افلاک سازم تنت را رها

84 به پیش منوچهر شاه زمین بگویش که آمد چکارم ز کین

85 بگفت و یکی سنگ بر آسمان رها کرد بر سوی شیر ژیان

86 از آن سنگ نامد به پهلو خلل زمانه بدش مانده نامد اجل

87 زمین آمد از خم سنگش ستوه همی رد شد از پهلو با شکوه

88 بپرسید آنگه ز تسلیم شاه ز سنگ و ز آواز ابر سیاه

89 بدو گفت کین دیو نر ابرهاست که هنگام آورد صد اژدهاست

90 رقیب تو است آن بد بدگهر که بسته به مهر پریوش کمر

91 به گیتی ندیدم چنان نره دیو که از چرخ گردون برآرد غریو

92 هم آورد او نیست کس در جهان مگر سام سالار روشن روان

93 چو بشنید نام پری‌دخت مرد فرو ریخت از دیده خوناب زرد

94 همی گفت در پیش تسلیم شاه که برگشت شداد ز آوردگاه

95 تن عوج از زخم دل خسته بود دو دستش ز پیکار گو بسته بود

96 بسی خون ازو رفت و بیهوش شد بیامد بیفتاد و بی‌توش شد

97 همی ناله می‌کرد از تاب درد بترسید چشمش به روز نبرد

98 چو تیره شد آئینه روزگار زمانه دگر گشت مانند قار

99 بشد روشنائی همه ناپدید بدان سان که کس روی هم را ندید

100 در آن شب همان عوج تیره نهاد چنین گفت آنگه به شداد عاد

101 که با سام نیرم نتابم به جنگ که نراژدهائی است این تیزچنگ

102 نیم مرد میدان آن پهلوان چرا رزم داریم تیره روان

103 چرا من تن خود به کشتن دهم همه رنج بیهوده بر تن نهم

104 چو از تیره شب بهره‌ای بگذرد همی خواب چشم خرد بشکرد

105 سوی شهر مصرم بباید شدن نشاید درین مرز دیگر بدن

106 برآشفته گردید شداد عاد برآورد از دل یکی سردباد

107 که صد حیف از تخت شاهی من ازین نامداران لشکرشکن

108 که یک سیستانی درآمد به جنگ نتابد چو عوجی بسان پلنگ

109 دگر لشکر من چه تاب آورد که بر آتش سرد آب آورد

110 ازین پیش شیران مغرب سپاه گرفتند از حمله خورشید و ماه

111 نهنگان کشیدند از آب نیل به نیرو فکندند خرطوم پیل

112 کنون نیست یک مرد آوردخواه که از سر رباید مر او را کلاه

113 سر سام را زیر چنگ آورد همه نام او را به ننگ آورد

114 که برخاست گردی در آن انجمن که بد نام او اهرن تیغ زن

115 دلاور بدی روز آوردگاه به هم برشکستی همی یک سپاه

116 به تن کوه‌پیکر به دل نره‌شیر سر گاو گردون کشیدی به زیر

117 چنین گفت آنگه به شداد عاد که اندیشه از وی مکن هیچ یاد

118 که امشب یکی من شبیخون کنم که هامون ز ون همچو جیحون کنم

119 نمانم ز دشمن سواری به جای سرانشان درآرم سراسر ز پای

120 ازو شاد شد جان شداد عاد بخندید و بنشست شادان و راد

121 بدو گفت کامشب سراسر رواست بجو هر چه خواهی که پیشم هواست

122 گزین کرد اهرن سواران جنگ همه تیزچنگال و غران نهنگ

123 همه کاردیده همه جنگجوی که هرگز نتابیده از جنگ روی

124 ازیشان گزین کرد پس چل هزار که سازند پیکار سام سوار

125 در آن نیم شب لشکری برنشاند همه نامداران مغرب بخواند

126 نهادند بر اسب آنگاه زین همه جنگجویان مغرب‌زمین

127 روان گشته سوی یل پهلوان به حیله درآرند تاج گران

128 طلایه در آن دشت شاپور بود که مردیش ماننده هور بود

129 خروش سواران ز یک سو شنید کمین کرد ناگه سپاهی بدید

130 که آمد ز هر سوی آواز جنگ شده دشت بر مور و بر مار تنگ

131 همان دم بیامد به نزدیک سام بدو گفت کای شیر فرخنده نام

132 چنین است پیکار کآمد سپاه پی کینه یکسر نهاده کلاه

133 سپهبد بدانست پیکار چیست در آن شب شبیخون همی کار کیست

134 بپوشید ساز نبردش به بر فرو بست دیگر کیانی کمر

135 ابر پشت اسبش نهادند زین که آید سوی دشت پیکار و کین

136 چنین گفت با سام تسلیم شاه که من هم بجنبم به جنی سپاه

137 بر ایشان یکی سنگ‌باران کنم هوا را چو ابر بهاران کنم

138 نمانم ازیشان یکی تندرست کنون سوی پیکار رو تو نخست

139 سپهبد درآمد به بالای زین که آید سوی دشت پیکار و کین

140 چنین گفت تسلیم با لشکری که از جنی و دیو و حور و پری

141 که از دامن کوه سنگ آورید جهان پیش شداد تنگ آورید

142 بریزید بر ترک شداد عاد ممانید ازیشان یکی بدنژاد

143 برفتند لشکر پی خار و خس همه سنگ کندند از کوه و بس

144 چنین تا ز شب بهره‌ای درگذشت سپاهی گرفته همه روی شت

145 که ناگاه برخاست آواز کوس زمین و زمان شد همه آبنوس

146 سواران ز هر سو برون تاختند همه نیزه و تیغ کین آختند

عکس نوشته
کامنت
comment