- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو فردا روز نوروز است و نوروز جهان آید رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید
2 از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید که آن نامهربان یارم، به خوابم مهربان آید
3 اگرچه من حکیمم این سخن لَغوَم گمان آید به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی
4 ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی
5 به جای آن به خود پوشد، حریر سبز بُستانی به ویژه ای خوشا نوروز و این شهر کهستانی
6 صفای منظر دریا، ز وضع جنگلستانی سخن این بُد که شب فارغ شد، از رختسیهدوزی
7 سحر باز آفتاب آمد، به روز آورد دنیا را مطلا ساخت کهسار و تلألؤ داد دریا را
8 زرافشان کرد دامان قبای سبز صحرا را تو هم چون آفتاب آخر، برون آ، لحظهای یارا
9 که با این آفتاب، عالم بتر از شب بود ما را سزد تو آفتاب آیی و روز ما بیفروزی