چو رعد و برق از جلال الدین محمد مولوی غزل 1437

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم

1 چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

2 زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

3 فروبندید دستم را چو دریابید هستم را به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم

4 نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم

5 ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم

6 همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم

7 چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم

8 وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم

9 اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم نمی‌دانم همین دانم که من در روح و ریحانم

عکس نوشته
کامنت
comment