چو خورشید زد از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 14

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو

1 چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو ز هامون برآمد خروش چکاو

2 ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود اسپ افگن و پیش رو

3 سپاه انجمن کرد و جوشن بداد دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

4 زره بود در زیر پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش

5 بایران خروش آمد از دیده‌گاه کزین روی تنگ اندر آمد سپاه

6 درفش سپهبد گو پیلتن پدید آمد از دور با انجمن

7 وزین روی دیگر ز توران سپاه هوا گشت برسان ابر سیاه

8 سپهبد سورای چو یک لخت کوه زمین گشته از نعل اسپش ستوه

9 یکی گرز همچون سر گاومیش سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش

10 همی جوشد از گرز آن یال و کفت سزد گر بمانی ازو در شگفت

11 وزین روی ایران سپهدار طوس بابر اندر آورد آوای کوس

12 خروشیدن دیده‌بان پهوان چو بشنید شد شاد و روشن‌روان

13 ز نزدیک گودرز کشواد تفت سواری بنزد فریبرز رفت

14 که توران سپه سوی جنگ آمدند رده برکشیدند و تنگ آمدند

15 تو آن کن که از گوهر تو سزاست که تو مهتری و پدر پادشاست

16 که گرد تهمتن برآمد ز راه هم اکنون بیاید بدین رزمگاه

17 فریبرز با لشکری گرد نیو بیامد بپیوست با طوس و گیو

18 بر کوه لشکر بیاراستند درفش خجسته بپیراستند

19 چو با میسره راست شد میمنه همان ساقه و قلب و جای بنه

20 برآمد خروشیدن کرنای سپه چون سپهر اندر آمد ز جای

21 چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ بهامون زمانی نبودش درنگ

22 سپه را بکردار دریای آب که از کوه سیل اندر آید شتاب

23 بیاورد و پیش هماون رسید هوا نیلگون شد زمین ناپدید

24 چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد پر از خنده رخ سوی انبوه کرد

25 که این لشکری گشن و کنداورست نه پیران و هومان و آن لشکرست

26 که دارید ز ایرانیان جنگجوی که با من بروی اندر آرند روی

27 ببینید بالا و برز مرا برو بازوی و تیغ و گرز مرا

28 چو بشنید گیو این سخن بردمید برآشفت و تیغ از میان برکشید

29 چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت که این را مگر ژنده پیلست جفت

30 کمان برکشید و بزه بر نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد

31 بکاموس بر تیرباران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت

32 چو کاموس دست و گشادش بدید بزیر سپر کرد سر ناپدید

33 بنیزه درآمد بکردار گرگ چو شیری برافراز پیلی سترگ

34 چو آمد بنزدیک بدخواه اوی یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

35 چو شد گیو جنبان بزین اندرون ازو دور شد نیزهٔ آبگون

36 سبک تیغ را برکشید از نیام خروشید و جوشید و برگفت نام

37 به پیش سوار اندر آمد دژم بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم

38 ز قلب سپه طوس چون بنگرید نگه کرد و جنگ دلیران بدید

39 بدانست کو مرد کاموس نیست چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست

40 خروشان بیامد ز قلب سپاه بیاری بر گیو شد کینه‌خواه

41 عنان را بپیچید کاموس تنگ میان دو گرد اندر آمد بجنگ

42 ز تگ اسپ طوس دلاور بماند سپهبد برو نام یزدان بخواند

43 به نیزه پیاده به آوردگاه همی گشت با او بپیش سپاه

44 دو گرد گرانمایه و یک سوار کشانی نشد سیر زان کارزار

45 برین گونه تا تیره شد جای هور همی بود بر دشت هر گونه شور

46 چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس پراگنده گشتند کاموس و طوس

47 سوی خیمه رفتند هر دو گروه یکی سوی دشت و دگر سوی کوه

48 چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه طلایه برون شد ز هر دو سپاه

49 ازان دیده گه دیده، بگشاد لب که شد دشت پر خاک و تاریک شب

50 پر از گفتگویست هامون و راغ میان یلان نیز چندین چراغ

51 همانا که آمد گو پیلتن دمان و ز زابل یکی انجمن

52 چو بشنید گودرز کشواد تفت شب تیره از کوه خارا برفت

53 پدید آمد آن اژدهافش درفش شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش

54 چو گودرز روی تهمتن بدید شد از آب دیده رخش ناپدید

55 پیاده شد از اسپ و رستم همان پیاده بیامد چو باد دمان

56 گرفتند مر یکدگر را کنار ز هر دو برآمد خروشی بزار

57 ازان نامدارن گودرزیان که از کینه جستن سرآمد زمان

58 بدو گفت گودرز کای پهلوان هشیوار و جنگی و روشن‌روان

59 همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ سخن هرچ گویی نباشد دروغ

60 تو ایرانیان را ز مام و پدر بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر

61 چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک

62 چو دیدم کنون خوب چهر ترا همین پرسش گرم و مهر ترا

63 مرا سوگ آن ارجمندان نماند ببخت تو جز روی خندان نماند

64 بدو گفت رستم که دل شاد دار ز غمهای گیتی سر آزاد دار

65 که گیتی سراسر فریبست و بند گهی سودمندی و گاهی گزند

66 یکی را ببستر یکی را بجنگ یکی را بنام و یکی را بننگ

67 همی رفت باید کزین چاره نیست مرا نیز از مرگ پتیاره نیست

68 روان تو از درد بی‌درد باد همه رفتن ما بورد باد

69 ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو ز ایران نبرده سواران نیو

70 که رستم به کوه هماون رسید مر او را جهاندیده گودرز دید

71 برفتند چون باد لشکر ز جای خروش آمد و نالهٔ کرنای

72 چو آمد درفش تهمتن پدید شب تیره لشکر برستم رسید

73 سپاه و سپهبد پیاده شدند میان بسته و دلگشاده شدند

74 خروشی برآمد ز لشکر بدرد ازان کشتگان زیر خاک نبرد

75 دل رستم از درد ایشان بخست بکینه بنوی میان را ببست

76 بنالید ازان پس بدرد سپاه چو آگه شد از کار آوردگاه

77 بسی پندها داد و گفت ای سران بپیش آمد امروز رزمی گران

78 چنین است آغاز و فرجام جنگ یکی تاج یابد یکی گور تنگ

79 سراپرده زد گرد گیتی‌فروز پس پشت او لشکر نیمروز

80 بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند درفش سپهبد برافراختند

81 نشست از بر تخت بر پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن

82 ز یک دست بنشست گودرز و گیو بدست دگر طوس و گردان نیو

83 فروزان یکی شمع بنهاد پیش سخن رفت هر گونه بر کم و بیش

84 ز کار بزرگان و جنگ سپاه ز رخشنده خورشید و گردنده ماه

85 فراوان ازان لشکر بی‌شمار بگفتند با مهتر نامدار

86 ز کاموس و شنگل ز خاقان چین ز منشور جنگی و مردان کین

87 ز کاموس خود جای گفتار نیست که ما را بدو راه دیدار نیست

88 درختیست بارش همه گرز و تیغ نترسد اگر سنگ بارد ز میغ

89 ز پیلان جنگی ندارد گریز سرش پر ز کینست و دل پر ستیز

90 ازین کوه تا پیش دریای شهد درفش و سپاهست و پیلان و مهد

91 اگر سوی ما پهلوان سپاه نکردی گذر کار گشتی تباه

92 سپاس از خداوند پیروزگر ک او آورد رنج و سختی بسر

93 تن ما بتو زنده شد بی‌گمان نبد هیچ کس را امید زمان

94 ازان کشتگان یک زمان پهلوان همی بود گریان و تیره‌روان

95 ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه برو تا سر تیره خاک سیاه

96 نبینی مگر گرم و تیمار و رنج برینست رسم سرای سپنج

97 گزافست کردار گردان سپهر گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر

98 اگر کشته گر مرده هم بگذریم سزد گر بچون و چرا ننگریم

99 چنان رفت باید که آید زمان مشو تیز با گردش آسمان

100 جهاندار پیروزگر یار باد سر بخت دشمن نگونسار باد

101 ازین پس همه کینه باز آوریم جهان را بایران نیاز آوریم

102 بزرگان همه خواندند آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین

103 همیشه بدی نامبردار و شاد در شاه پیروز بی‌تو مباد

104 چو از کوه بفروخت گیتی فروز دو زلف شب تیره بگرفت روز

105 ازان چادر قیر بیرون کشید بدندان لب ماه در خون کشید

106 تبیره برآمد ز هر دو سرای برفتند گردان لشکر ز جای

107 سپهدار هومان به پیش سپاه بیامد همی کرد هر سو نگاه

108 که ایرانیان را که یار آمدست که خرگاه و خیمه بکار آمدست

109 ز یپروزه دیبا سراپرده دید فراوان بگرد اندرش پرده دید

110 درفش و سنان سپهبد بپیش همان گردش اختر بد بپیش

111 سراپرده‌ای دید دیگر سیاه درفشی درفشان بکردار ماه

112 فریبرز کاوس با پیل و کوس فراوان زده خیمه نزدیک طوس

113 بیامد پر از غم بپیران بگفت که شد روز با رنج بسیار جفت

114 کز ایران ده و دار و بانگ خروش فراوان ز هر شب فزون بود دوش

115 بتنها برفتم ز خیمه پگاه بلشکر بهر جای کردم نگاه

116 از ایران فراوان سپاه آمدست بیاری برین رزمگاه آمدست

117 ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای یکی اژدهافش درفشی بپای

118 سپاهی بگرد اندرش زابلی سپردار و با خنجر کابلی

119 گمانم که رستم ز نزدیک شاه بیاری بیامد بدین رزمگاه

120 بدو گفت پیران که بد روزگار اگر رستم آید بدین کارزار

121 نه کاموس ماند نه خاقان چین نه شنگل نه گردان توران زمین

122 هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید بیامد سپهدار را بنگرید

123 وزانجا دمان سوی کاموس شد بنزدیک منشور و فرطوس شد

124 که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه بگشتم همه گرد ایران سپاه

125 بیاری فراوان سپاه آمدست بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست

126 گمانم که آن رستم پیلتن که گفتم همی پیش این انجمن

127 برفت از در شاه ایران سپاه بیاری بیامد بدین رزمگاه

128 بدو گفت کاموس کای پر خرد دلت یکسر اندیشهٔ بد برد

129 چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ مکن خیره دل را بدین کار تنگ

130 ز رستم چه رانی تو چندین سخن ز زابلستان یاد چندین مکن

131 درفش مرا گر ببیند به چنگ بدریای چین بر خروشد نهنگ

132 برو لشکر آرای و برکش سپاه درفش اندر آور به آوردگاه

133 چو من با سپاه اندر آیم بجنگ نباید که باشد شما را درنگ

134 ببینی تو پیکار مردان کنون شده دشت یکسر چو دریای خون

135 دل پهلوان زان سخن شاد گشت ز اندیشهٔ رستم آزاد گشت

136 سپه را همه ترگ و جوشن بداد همی کرد گفتار کاموس یاد

137 وزان جایگه پیش خاقان چین بیامد بیوسید روی زمین

138 بدو گفت شاها انوشه بدی روانرا بدیدار توشه بدی

139 بریدی یکی راه دشوار و دور خریدی چنین رنج ما را بسور

140 بدین سام بزرم افراسیاب گذشتی به کشتی ز دریای آب

141 سپاه از تو دارد همی پشت راست چنان کن که از گوهر تو سزاست

142 بیارای پیلان بزنگ و درای جهان پر کن از نالهٔ کرنای

143 من امروز جنگ آورم با سپاه تو با پیل و با کوس در قلبگاه

144 نگه دار پشت سپاه مرا بابر اندر آور کلاه مرا

145 چنین گفت کاموس جنگی بمن که تو پیش‌رو باش زین انجمن

146 بسی سخت سوگندهای دراز بخورد و بر آهیخت گرز از فراز

147 که امروز من جز بدین گرز جنگ نسازم وگر بارد از ابر سنگ

148 چو بشنید خاقان بزد کرنای تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای

149 ز بانگ تبیره زمین و سپهر بپوشید کوه و بیفگند مهر

150 بفرمود تا مهد بر پشت پیل ببستند و شد روی گیتی چو نیل

151 بیامد گرازان بقلب سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه

152 خروشیدن زنگ و هندی درای همی دل برآورد گفتی ز جای

153 ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل درفشان بکردار دریای نیل

154 بچشم اندرون روشنایی نماند همی باروان آشنایی نماند

155 پر از گرد شد چشم و کام سپهر تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

156 چو خاقان بیامد بقلب سپاه بچرخ اندرون ماه گم کرد راه

157 ز کاموس چون کوه شد میمنه کشیدند بر سوی هامون بنه

158 سوی میسره نیز پیران برفت برادرش هومان و کلباد تفت

159 چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد بیاراست در قلب جای نبرد

160 چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تا بر که گردد بمهر

161 چگونه بود بخشش آسمان کرا زین بزرگان سرآید زمان

162 درنگی نبودم براه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی

163 کنون سم این بارگی کوفتست ز راه دراز اندر آشوفتست

164 نیارم برو کرد نیرو بسی شدن جنگ جویان به پیش کسی

165 یک امروز در جنگ یاری کنید برین دشمنان کامگاری کنید

166 که گردان سپهر جهان یار ماست مه و مهر گردون نگهدار ماست

167 بفرمود تا طوس بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس

168 سپهبد بزد نای و رویینه خم خروش آمد و نالهٔ گاودم

169 بیاراست گودرز بر میمنه فرستاد بر کوه خارا بنه

170 فریبرز کاوس بر میسره جهان چون نیستان شده یکسره

171 بقلب اندرون طوس نوذر بپای زمین شد پر از نالهٔ کرنای

172 جهان شد بگرد اندرون ناپدید کسی از یلان خویشتن را ندید

173 بشد پیلتن تا سر تیغ کوه بدیدار خاقان و توران گروه

174 سپه دید چندانک دریای روم ازیشان نمودی چو یک مهره موم

175 کشانی و شگنی و سقلاب و هند چغانی و رومی و وهری و سند

176 جهانی شده سرخ و زرد و سیاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه

177 زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای درفش نوآیین و نو توشه‌ای

178 ز پیلان و آرایش و تخت عاج همان یاره و افسر و طوق و تاج

179 جهان بود یکسر چو باغ بهشت بدیدار ایشان شده خوب زشت

180 بران کوه سر ماند رستم شگفت ببر گشتن اندیشه اندر گرفت

181 که تا چون نماید بما چرخ مهر چه بازی کند پیر گشته سپهر

182 فرود آمد از کوه و دل بد نکرد گذر بر سپاه و سپهبد نکرد

183 همی گفت تا من کمر بسته‌ام بیک جای یک سال ننشسته‌ام

184 فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین ندانم که لشکر بود بیش ازین

185 بفرمود تا برکشیدند کوس بجنگ اندر آمد سپهدار طوس

186 ازان کوه سر سوی هامون کشید همی نیزه از کینه در خون کشید

187 بیک نیمه از روز لشکر گذشت کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت

188 ز گرد سپه روشنایی نماند ز خورشید شب را جدایی نماند

189 ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت همی آفتاب اندران خیره گشت

190 خروش سواران و اسپان ز دشت ز بهرام و کیوان همی برگذشت

191 ز جوش سواران و زخم تبر همی سنگ خارا برآورد پر

192 همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل خروشان دل خاک در زیر نعل

193 دل مرد بددل گریزان ز تن دلیان ز خفتان بریده کفن

194 برفتند ازان جای شیران نر عقاب دلاور برآورد پر

195 نماند ایچ با روی خورشید رنگ بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ

196 بلشکر چنین گفت کاموس گرد که گر آسمان را بباید سپرد

197 همه تیغ و گرز و کمند آورید بایرانیان تنگ و بند آورید

198 جهانجوی را دل بجنگ اندرست وگرنه سرش زیر سنگ اندرست

عکس نوشته
کامنت
comment