- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو گفتار آن مرد شیرین سخُن یکایک شنیدند سر تا به بن
2 ز شهر و ز بازار و مردم که بود سراسر هوای فریدون نمود
3 سپاهی ز فرمان برون برد سر همه پاسخش تیغ و تیر و تبر
4 به لشکر چنین گفت شهری که شاه گرفتار گشت و تهی ماند گاه
5 ندارد یکی نام برده پسر که تاج پدر برنهادی به سر
6 ز بهر که پیگار و جنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم
7 همی لشکری را بدادند پند نیامد همی پندشان سودمند
8 چخیدن نیارست بازار و شهر که یک بهر بودند و لشکر دو بهر
9 فرستاده را خوار کرد آن سپاه نکردند گفتار او را نگاه
10 به سنگ و به دشنام بردند دست جوان دلاور بجست و نخست
11 سوی قارن آمد بگفت آنچه دید از ایشان دل پهلوان بررمید
12 سه ماه دگر کرد بر در درنگ به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ