- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو شاهنشه روم آمد به در برین تیز میدان و تیغ و سپر
2 گریزان شد از بیم سلطان زنگ نیاورد در پیش تیغش درنگ
3 بجنبید از جای آنگه شدید ز شهر زرانداب بیرون کشید
4 سراپرده بر دشت زد نابکار که آید به پیکار سام سوار
5 سپاهی بجنبید مانند کوه که سامان دگر شد ازیشان ستوه
6 همه آهنین پوش و پر خشم و کین نهنگان ز دریای مغرب زمین
7 که لرزید از آوازشان کوهسار پلنگان پر خشم در کارزار
8 ندیده زمانه چنان لشکری که بودند با مرگ در داوری
9 ز غریدن کوس و آوای مرد ز اندیشه خورشید را روی زرد
10 شده راست هر سو درفش بنفش فلک را ستونی شده هر درفش
11 که ناگه درافتد ز بالا به زیر از آن غرش گوش بانگ نفیر
12 زمانه هراسنده از جنگجوش فلک را ز اندیشه بدرید گوش
13 ز بس گرد پیلان با توش و تاو به زیر زمین ناله میکرد گاو
14 تن کوه گم شد ز کوپال و یال شده آب آهن ز بیم زوال
15 که آیا چسان گردد این کار جنگ که کشته شود چون شود کار تنگ
16 که گردد ازین رزم فیروزبخت که را مرگ بیند به تابوت رخت
17 به یک دست لشکر خشاش سوار به دست دگر افسرش کارزار
18 به قلب اندرون جای کرده شدید همه تن در آهن شده ناپدید
19 سپر داشت و هم گرز روئین به چنگ عمودی که بد هشت صد من به سنگ
20 بدین سان بیامد به پیکار سام وز ایشان خبر شد بدان خویشکام
21 یکی جنی آورد ازو آگهی که شد رنگ تسلیم همچون بهی
22 چنین گفت سام نریماننژاد که ای شاه با دانش و عقل و داد
23 مخور غم ازین کافران لعین که نه عقل دارند و نه رای و دین
24 که یزدان پرستیم و دل با سپاس ز شدادیان نیست ما را هراس
25 ببینی که چون آورم کارزار بدیشان چگونه کنم کار خوار
26 بگفت و طلب کرد قرطاس را تراشید کلکی چو الماس را
27 یکی نامه سالار گو خود نوشت به نزد شدید آن دد دیو زشت
28 نخست آفرین کرد بر کردگار کزو شد زمان و زمین آشکار
29 بهار و دی و آذر و مهرماه ز بهرام و کیوان و تخت و کلاه
30 چنین تا ز افلاک تا تیره خاک ز صنع آفریدست یزدان پاک
31 ازو بر منوچهر شاه زمین خداوند تخت و کلاه و نگین
32 وزو باد چندین درود و پیام ز نزدیک سالار بیدار سام
33 بر پور شداد عاد پلید که شد نام شومش به گیتی شدید
34 کشیده سر از راه کیهان خدیو به فرمان کمر بسته در پیش دیو
35 شنیدم به پیکار ما آمدی پر از کینه و ماجرا آمدی
36 بیاراستی لشکر نیزهدار کمر بسته از بهر ما صدهزار
37 من ایدر یکی اسب شیری به رزم نشسته گرفته به کف جام بزم
38 شتابم از ایدر به کوه فنا به پیکار آن تیره دین ابرها
39 که از من ربود او پریدخت ماه جهان کرد در پیش چشمم سیاه
40 دگر بهر رضوان تسلیم شاه که باشد ایشان مرا نیکخواه
41 اگر جان فشانم درین ره رواست که جان من اندر دم اژدهاست
42 کنون چون رسیدی تو ایدر به جنگ نخستین بکوبم سرت را به سنگ
43 تنت را کنم طعمه کرکسان پر اندیشه گردند دیگر کسان
44 یکی پند از مرد یزدانشناس تو بشنو که دارم ازو صد سپاس
45 بپیچان سرت را به فرمان دیو پرستش نما پیش کیهان خدیو
46 وگرنه به یزدان پروردگار که از جان شومت برآرم دمار
47 نه شداد مانم نه این مرز و بوم براندازم این تخمه زشت و شوم
48 دگر تیغ آتش شد اندر نیام همین است پیغام من والسلام
49 بپیچید و مهری بدان برنهاد پس آنگه سپهبد به قلواد داد
50 بدو گفت برکش به سوی شدید ز هر گونه میکن تو گفت و شنید
51 نبین تا چه گوید ز پیکار و جنگ مساز هیچ آنجا زمانی درنگ
52 درنگی مکن زود ازو بازگرد که ما را شتابست اندر نبرد
53 به همراه او کرد شاپور را مر آن شیر پرخاش پرزور را
54 که او آشنا بود پیش شدید ز مرز زرانداب بد پاک دید
55 برفتند هر دو به مانند باد به سوی سراپرده پور عاد
56 نگه کرد قلواد زرین کلاه شد از عادیان روی گیتی سیاه
57 همه کوهپیکر همه دیوچهر بریده ز یزدان دارنده مهر
58 طلایه مر او را به ره بنگرید خبر برد آنگه به نزد شدید
59 بگفتا درآرید او را به پیش ببینم چه دارد به آئین و کیش
60 درآمد چو قلواد پیش سرا یکی بارگه دید زرین به پا
61 شده نیم فرسنگ بالای او دو فرسنگ دیگر به پهنای او
62 سراسر همه در و زر دوخته ز لعل و ز یاقوت اندوخته
63 طنابش ز ابریشم هفت رنگ فرو برده با میخ زرین به سنگ
64 مرصع ورا چهارصد بد ستون به زیر ستون کرسی لعلگون
65 نشسته یکی دیو تن آهنین که لرزنده بودی به زیرش زمین
66 ز هر گوشه کرسی زرنگار درآویخته در همه شاهوار
67 کشیده بساطی ز زربفت خشک مفرا همه بارگه همچو مشک
68 صد و سی قدم تخت زر در درون نهاده بسان که بیستون
69 به بالا چهل رش ز لعل و ز در جهان گشته از لعل و یاقوت پر
70 بر آن تخت کوهی نشسته شدید سراسر مرصع شدید پلید
71 کلاهش بسر بیست بد کنگره ز فیروزه و لعل بد یکسره
72 چو آن دید قلواد خیره بماند نهانی همی نام یزدان بخواند
73 کزین سان یکی دیو آراسته پدید آوریدست پیراسته
74 به فرمان او ویژگان سپاه کمربسته استاده در پیشگاه
75 بدان زیب شاهی نبد در جهان ولیکن چه سود او بد از گمرهان
76 نهادند کرسی دلاور نشست ز دیدار او عادیان گشته مست
77 پس آنگه به فرخنده قلواد گفت که سالارتان با خرد باد جفت
78 سرش تند و بیمغز بود دست سام که داده بر من بدین سان پیام
79 نداند همانا که من کیستم درین سرزمین از پی چیستم
80 منم پور یزدان مغرب زمین چو ابرو درآرم ز کینه به چین
81 شود آب از بیم خشمم نهنگ پلنگان ابر کوه ریزند چنگ
82 بدرم به سرپنجه نر اژدها تن دیو از من نگردد رها
83 جهان سر به سر زیر دست من است سر تخت کیوان نشست من است
84 مبادا که من آورم کارزار بگیرم سر رشته روزگار
85 چه مرد است سام نریماننژاد که آید به پیکار شداد عاد
86 بدو گفت قلواد کای شهریار ندیدی تو هم رزم سام سوار
87 ز دانای ایران یکی داستان شنیدم که میزد گه باستان
88 که گوش خرد را یکی گوهر است سخن در بود شاه را در خور است
89 خدائی که بالا و پست آفرید زبردست و هر زیردست آفرید
90 چنین چشم کمسوی فرخنده سام مبین کو بلائی است یک سر تمام
91 هنر دارد و رای کیهان خدیو نپیچید سر از راه پیکار دیو
92 برآشفت چون نام یزدان شنید بپیچید بر خود شدید پلید
93 سراسیمه برجست و دیگر نشست به پا خواست از کینه بر زد دو دست
94 سوی عادیان کرد آنگه نگاه بغرید چون ابر بر روی گاه
95 بگفتا بگیرید این بدنژاد که پیشم ز یزدان سخن کرد یاد
96 زبانش ببرید از تیغ تیز برآرید ازو در زمان رستخیز
97 از آن عادیان جست گردی چو کوه کجا نام او بود جنگی شروه
98 خروشان به قلواد پهلو دوید یکی نعرهای از جگر برکشید
99 بدو گفت قلواد بیدار دین ازین ژاژخوائی ایران زمین
100 شناسی مرا بر خدای جهان بر پور شداد تخم مهان
101 نترسی ز گردان پرخاشجو که از تیغ بران نیابی تو رو
102 به دعوی چنین گفته آری به جا همین دم سرت را درآرم ز پا
103 مرا جز خدا نیست گفت و شنود خدائی که او هست و پیوسته بود
104 ازو گشت پیدا زمین و سپهر هما نیز بهرام و ناهید و مهر
105 جز او من نترسم ز دیگر کسی تو بر من چه جوشی به خیره بسی
106 تو را چشم کور است در راه او به راهت نبینی همی چاه او
107 ز قلواد بشنید این را شروه شد از گفتگو جانش اندر ستوه
108 درافکند بر سوی او خنجرش که از کینه تا برد از تن سرش
109 بیازید قلواد و بگرفت دست بجوشید برسان پیلان مست
110 گرفت از کفش خنجر جان ستان یکی نعره زد نیز زابلستان
111 بزد بر بر ناف جنگی شروه که از پا درافتاد مانند کوه
112 نگه کرد از آن گونه رزمش شدید سرانگشت حیرت به دندان گزید
113 یکی نعره بر لشکرش زد بلند که گیرید این پهلو پرگزند
114 نشاید که ایرانی از دست ما گلویش برون آرد از شصت ما
115 که در دین نه نیکوست این کارزار که بیرون برد جان ز ما یک سوار
116 هجوم آوریدند پس عادیان کشیدند همه تیغ شدادیان
117 بجنبید دربارگه این سپاه یکایک به قلواد زرین کلاه
118 ز یک سوی شاپور چون پیل مست همان چوب بربود و از جای جست
119 یکی راه زد آنچنان بر سرش که شد خورد از چوب او پیکرش
120 دگر را بزد آنچنان بر میان که شد توتیا بر سرش استخوان
121 یکی را درافکند دستش به خاک دگر را شکم کرد از چوب چاک
122 جهاندیده قلواد از تیغ تیز برآورد از ایشان یکی رستخیز
123 چو شیران فتادند در لشکری نمودند در بارگه داوری
124 به یک دم روان گشت سیلاب خون تن کشتهها اوفتاده نگون
125 همه فرش خرگه شده لعل ناب بگشتی ز خون گر بدی آسیاب
126 یکی جادوی عادی تیره کام که خواندندی او را همه قهقهام
127 به شاپور فرخ بیازید چنگ ربود از کفش چوب و آمد به جنگ
128 گریبان گرفت و همان دم کمند بدان تا ببندد دو دستش به بند
129 ببستش دو بازو به خم دوال همانا که بد خویش آن بیهمال
130 بدو گفت کای زشت دیوانه مرد چه جوئی پی سام از ما نبرد
131 تو از شهر مائی و هم خویش ما فراموش کردی همی کیش ما
132 برفتی و گشتی تو یزدان پرست سپاری به شدادیان خیره دست
133 همین دم تو را من درآرم به دار ببینم چه بینی ز سام سوار
134 چو قلواد فرخ چنان کار دید به شاپور گیتی همه تار دید
135 نیارست او را رهاند ز جنگ برو دست از خونشان کرده رنگ
136 ز خرگه برون رفت بر شد به اسب ز کینه خروشان چو آذرگشسب
137 دلی پر ز درد و رخی پر ز گرد ز لشکر برون رفت شیر نبرد
138 سراسیمه قلواد ره کرده گم عنان را ندانسته از پاردم
139 چو سختی بیامد دلیر سپاه یکی گنبدی دید ناگه به راه
140 به یک دست او قلعهای آهنین تو گفتی سپهریست اندر زمین
141 همه طاق و ایوان چو قصر شهان بدان سان عمارت ندیده جهان
142 همی کرد قلواد او را نگاه کزین گونه ایوان ندیدست شاه
143 بیامد ز گنبد یکی برگذشت تماشا همی کرد بر گرد دشت
144 یکی گنبدی دید فیروزه کار همه میل در وی همه زرنگار
145 در از عود بر تخته وش آبنوس ز عاج و ز صندل چو از سندروس
146 چو نزدیک گنبد سرافراز شد به ناگه در او یکی باز شد
147 برون آمد از در یکی مرد پیر سراپا چو کافور و رخ چون زریر
148 عصایش به دستی کتابش به دست درافتاد در پیش قلواد پست
149 بدو گفت ای گرد لشکر پناه توئی گرد قلواد زرین کلاه
150 تو همزاد سامی کنون در جهان سرافراز پیش کهان و مهان
151 ز بهر پریدخت ففغور چین رسیدید ایدر به مغرب زمین
152 کمربسته به کین شداد عاد بدان تا دهیدش همه جان به باد
153 بگیرید او را ببسته دو دست به ایران بریدش به مانند مست
154 شما را زمانه همی یار باد شما مرکز و خصم پرگار باد
155 بدل هر چه دارید آن میشود دل دشمنان پر ز خون میشود
156 بگیر این کتاب و درو کن نگاه خطی هست در وی چو مشک سیاه
157 هر آنچه نوشته است در کار بند که باشد مر این خط تو را سودمند
158 بگفت و بدو داد آنگه کتاب چو بگشود قلواد با جاه و آب
159 خطی دید در وی نوشته به زر که ای گرد قلواد زرین کمر
160 درین دیر فرخنده شاد آمدی از ایران شتابان چو باد آمدی
161 چو آید برت پیر فرخ فراز ز هر گونه گوید تو را پاک زار
162 هر آن چیز گوید همه گوش دار که او پیرمردی بود هوشیار
163 پریدخت چینی به بند اندرست سر و دست و پا در کمند اندرست
164 دو دیده نهاده است در راه سام همه صبح امید او گشته شام
165 بیا و ببین ماه تابان به بند که رویش گرفتار مشکین کمند
166 چو بینی خبر ده ابر سام شیر که دربند شد ماه تابان زریر
167 ببینی قد سرو او همچو دال شده بدر تابان بسان هلال
168 شده ارغوانش همه زعفران همه نیل گشته به دیگر کران
169 چو برخواند زان خط به روی کتاب روان ساخت از دیده سیلاب آب
170 فرود آمد از اسب قلواد شیر درآمد ز غم گشته رویش زریر
171 کزو سام سرگشته شد دلفکار به بند آمدست آن مه گلعذار
172 همان دم کتابش به آن پیر داد درآمد به گنبد به مانند باد
173 چو ایوان شاهان همه سیم و زر در ایوان او کار کرده گهر
174 درو بند قفلی سپهبد بدید کلیدش همان جایگه بازدید
175 دلاور مر آن قفل را کرد باز درون شد به ناگه درش شد فراز
176 سه در دید ناگه یکی بازگشت دلاور در آن دیر میکرد گشت
177 چو در باز شد دید یک اژدها که از سهم او کس نیابد رها
178 دهن باز کرد و یکی حمله کرد که ترسید ازو پهلوان نبرد
179 نگه کرد آن پیر شد ناپدید دلاور لب خود به دندان گزید
180 که خیره به دام آمد این جان من درین درد گم گشت درمان من
181 بخوردم ازین پیر جادو فریب درافتاد ناگه به جانم نهیب
182 درین بد که آمد مر آن اژدها کشیدش به دم زو نیامد رها
183 اگر پیر بر شعبده مهره باز همان گم شده مهره آورد باز
184 نهان گشت در غار زشت اژدها همان مهره از کام او شد رها