- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو برگشتن آراست شاه و سپاه زمین را ببوسید جابلق شاه
2 ورا گفت کای شاه آزاده خوی نمانده ست کاری جز این آرزوی
3 که در کشورم روستایی ست خَوش در او مردمانی همه شیرفش
4 همه ساله از آب تنگی دژم جز از آب باران نبینند نم
5 که از فرّ سالار دانش پژوه یکی آب پیدا شود پیش کوه
6 شود کشور آباد و من شادمان برآساید از غم دل مردمان
7 مرا آرزو گردد از تو تمام به گیتی بماندت جاوید نام
8 چو کوش سرافراز مر آن شنید همان گه سپه را بدان سو کشید
9 یکی روستا دید همچون سراب در و دشت و کهسار او خشک از آب
10 دو رویه ز هر روی شش پاره ده مرآن هر دهی را همه مرد مه
11 که آن هر دهی بود مانند شهر ز بازار، وز برزن و کوی بهر
12 همان بود کز آب بی مایه بود ز باغ و ز کاریز بی سایه بود
13 بسی کرده بر راه سیل آبگیر همه ساله زو خورده برنا و پیر
14 بنزدیک ایشان یکی کوه ژرف که هرگز نبودی برآن کوه برف
15 رسیده سرش سوی ابر سیاه وزآن روستا بود بر کوه راه