چو از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 159

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

چو خورشید میزان زرین گرفت

1 چو خورشید میزان زرین گرفت که سنجد زمین را سراسر شگفت

2 سبک شد به یک سوی او شنگ شاه ز بسیاری نور شد رنگ ماه

3 تبیره برآمد ز شدادیان شده رزمجو جمله عادیان

4 سلیحش بپوشید آنگه شدید ز بیمش شده گونه‌ها شنبلید

5 یکی تخت بستند بر چهار پیل که از رنگ او گشت گیتی چو نیل

6 ز سیصد من افزون گرفته سپر یکی خود زرین چو گنبد به سر

7 صد و شصت من تیغ زهر آبدار به زر و به یاقوت گوهرنگار

8 سواره ابر میمنه قهقهام خروشنده در بازویش خم خام

9 ابر میسره ابرش پیلتن ستاده به ماننده اهرمن

10 پس و پشت او جملگی نیزه دار همه رزمجویان گه گیر و دار

11 زمین لرزه بگرفت از بوق و کوس زمین تیره از گرد چون آبنوس

12 زمانه گرفته همه اسب و پیل کشیده صف مغربی میل میل

13 تو گفتی زمین را سیاهی گرفت سیاهی ز مه تا به ماهی گرفت

14 تو گفتی جهان سر به سر آهن است و یا کوه البرز در جوشن است

15 چو سام نریمان چنان لشکری در آوردگه دید با داوری

16 بپوشید ساز نبردش به بر کمر بر میان خود زرین به سر

17 به تسلیم جنی چنین گفت او که من رفتم ایدر بر از شیر غو

18 تن یکه آراستم جنگ را چو لاله ز خون سازم این چنگ را

19 به نیروی یزدان جان آفرین یکی را نمانم به مغرب زمین

20 نگونسار سازم درفش کبود بدان تا بدانی همه تار و پود

21 ببندم به میدان دو دست شدید نمانم که یک دم بماند پلید

22 بگفت و سه جام می لعل خورد پس آنگه برانگیخت اسب نبرد

23 از آن عادیان پهلوان مرد خواست ز گردان جنگی هم‌آورد خواست

24 درآمد به میدان یکی تیره گرد که لرزید از بیم دشت نبرد

25 غراب سیه را به میدان جهاند که از گرد سمش فلک تیره ماند

26 سراپای میدان به جولان شکست که روی زمین سر به سر تیره گشت

27 یکی جادوئی بود طلاج نام به افسون به هر جای گسترده کام

28 رسیده بد از کوه آهن ربا به یاری شدید رزم‌آزما

29 به بالا بلند و به پیکر سطبر به صورت چو دیو و به صولت هژبر

30 به سر موی ژولیده چون بیشه‌ای به افسونگری سخت اندیشه‌ای

31 به تن جامه از چرم شیر و پلنگ کشیده ز دریای بی‌بن نهنگ

32 نشسته به پیلی به مانند کوه که بودی زمین زیر پایش ستوه

33 تراشیده از سنگ آهن‌ربا یکی درقه در دست آن بدلقا

34 عمودی هم از سنگ بر دست شوم که ویران بد از شومیش مرز و بوم

35 چنین گفت با پور شداد عاد مکن هیچ اندیشه از رزم یاد

36 که من سام را دست بسته چو سنگ درآرم به خرگاه تو بی‌درنگ

37 ببینی چگونه کنم کارزار چهان تیره سازم به سام سوار

38 به پاسخ بدو گفت آنگه شدید که ای پرهنر جادوی پاک دید

39 اگر سام یل را به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری

40 تو را هر چه خوهی به گیتی دهم سپاسی به جان و تنت بر نهم

41 چو بشنید طلاج بر کرد پیل که لرزید میدان ازو میل میل

42 چو آتش درآمد به میدان چنان همی جست آتش از آن بدگمان

43 ز چشم و دهان آتش آمد برون ز آتش زمانه شده لعلگون

44 یکی نعره زد سوی سام سوار درآ تا ببینی یکی کارزار

45 درآمد بدو سام رزم آزما نه آگه از آن سنگ آهن‌ربا

46 بدو گفت کای بدرگ بدکنش ببینم به میدان رزمت منش

47 مرا نام سام نریمان بود اجل از من چیره پژمان بود

48 مرا با شدید است آوردگاه نه با چون توئی بدرگ و کینه خواه

49 من از بهر او آمدم سوی جنگ که از خون کنم روی او رنگ رنگ

50 بدو گفت طلاج جادو منم گهی آدمم گاه اهریمنم

51 ز سر حد چیپا درین کارزرا از آن آمدم کز تو آرم دمار

52 به یاری شداد عاد آمدم پی چون توئی همچو باد آمدم

53 به یک دم نبخشم امانت به کین دراندازمت در دم از پشت زین

54 ببندم دو دستت به کردار باد کشانت برم نزد شداد عاد

55 که او هست در دهر کیهان خدیو پری آفریده است با نره شیر

56 برآشفت ازین گفته فرخنده سام بدو گفت آنگه که ای زشت نام

57 خدیو جهان ایزد داور است که روز‌ی‌ده بندگان یکسر است

58 مشو بدگمان راستی پیشه کن ز دادار گیتی بس اندیشه کن

59 ستایش کسی را سزد در جهان کزو گشه پیدا زمین و زمان

60 بدو گفت طلاج پیش آر جنگ نشاید درآورد کردن درنگ

61 به میدان کین آمدی جنگجو به پیش یلان زودتر هنگ جو

62 ببینم چه داری نشان یلی که گوئی منم پهلو زابلی

63 برو سام جنگی چو پیلان مست درآورد طلاج بر گرز دست

64 نخستین درآمد به گرز گران به مانند دیوان مازندران

65 عمود گران سنگ رزم‌آزما بینداخت بر درق آهن‌ربا

66 سپهبد فرو کوفت در پیش صف ورا جذب کرد و کشیدش ز کف

67 عمدش ز کف رفت سام سوار شگفت آمدش آنچنان کارزار

68 برون رفت طلاج پرخاشخر درآویخته گرز سام از سپر

69 دوباره برگشت در رزمگاه یکی نعره زد دیو ناورد خواه

70 سپهبد برآورد آنگه سنان فکنده به میدان جادو عنان

71 به نیزه در انداخت بر نابکار همان درقه در پیش کرد آن سوار

72 سنان بر سپر باز چسبید سخت برون رفت شد نیزه‌اش لخت لخت

73 به شمشیر حمله درآورد شیر سپر پیش رو داشت بر خیره خیر

74 چو شمشیر آمد به روی سپر بچسبید و از قبضه آمد به در

75 به کف ماند قبضه برون رفت تیغ دلاور بدان تیغ شد بادریغ

76 شگفتی فرو ماند سام سوار فرو ماند پهلو در آن کارزار

77 چرا این سپر دشمن جان ماست همانا که این سنگ آهن‌رباست

78 دگر باره طلاج حمله نمود که از گرد او گشت گیتی کبود

79 ابا گرز سنگین چو آمد برش درانداخت و برداشت خود از سرش

80 چو آن خود پولاد رفت از دلیر سرش شد برهنه سپهدار شیر

81 بخندید طلاج بر پهلوان کزین سان چرائی تو تیره روان

82 به میدان آورد رزم‌آزمای بهانه چه داری تو رزم آزمای

83 سپهبد ز گفتار آمد به تنگ کمان را برآورد و تیر خدنگ

84 به طلاج مر تیرباران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت

85 جهان را سیه کرد از پر تیر همی ریخت پیکان بدان نره شیر

86 همه تیر از درقه آویخته بدان دیو جادو برآویخته

87 نشد تیر پهلو بدو کارگر بشد تنگدل سام پرخاشخر

88 همی تاخت طلاج مانند دود یکایک سلیح سپهبد ربود

89 به میدان نماند هیچ او را سلیح به دل گفت کین رزم من شد مزیح

90 پس آنگه بیازید چنگال و چنگ بدان تا رباید ورا بی‌درنگ

91 فرو برد دستش به بند کمر به نیرو درآمد یل پرهنر

92 ربودش به نیرو چو از پشت پیل بغرید کآواش آمد دو میل

93 بزد بر زمینش که او گشت پست فرود آمد از اسب چون پیل مست

94 همی خواست کز تن ببرد سرش به خون سرخ سازد همه پیکرش

95 چو طلاج جادو بشد ناپدید به هر سو نگه کرد او را ندید

96 همان گاه چون پور شداد عاد بدید آن به میدان یکی رو نهاد

97 بجنبید لشکر چو دریای چین همه پهلوانان مغرب زمین

98 به نیزه به شمشیر و تیر خدنگ گشادند بازو بدان شیر چنگ

99 یکی حمله کردند پر دار و گیر جهان شد پر از پر و پیکان تیر

100 سپهبد درآمد به پشت غراب سری پر ز کینه دلی پرشتاب

101 به ناگاه شمسه ز یک سو رسید رسانید تیغی به آن پاک دید

102 چو بگرفت شمشیر سام سوار درآمد در آن عرصه کارزار

103 درافکند خود را به قلب سپاه که از گرد اسبش جهان شد سیاه

104 تن یکه آمد سپهبد به جنگ همان تیغ زهر آبداده به چنگ

105 سواری ز مغرب بدو حمله کرد که بر شد به خورشید رخشنده گرد

106 بپرسید سامش که نام تو چیست که بر دست و تیغ تو باید گریست

107 چنین داد پاسخ سهیلم به نام که گیرم سر ماه را من به دام

108 ز شدادیانم نه یزدان پرست ز دریا نهنگان بگیرم به دست

109 برآرم دمار از تن اژدها ز چنگال من کس نیابد رها

110 چرا آمدی سوی مغرب زمین فکندی تنت را بدین دشت کین

111 دریغت نیامد ز بازوی خویش بر این قد و وین روی و نیروی خویش

112 نچیده گلی از بهار جهان خزان اجل آمدت ناگهان

113 بدو گفت سالار پرخاشجو به میدان نه خوبست بسیار گو

114 اگر جنگ را آمدی در ستیز سخن تیر باشد زبان تیغ تیز

115 دگر چاره‌جوئی مکن بازگرد که تا من درآیم به تنگ نبرد

116 به پاسخ چنین گفت او را سهیل که تو یک تنی دشمنت خیل‌خیل

117 من از بهر جان توام دردمند که ناگه ازیشان ببینی گزند

118 جوانی جهان را ندیدی هنوز ندیدی همانا بسی ماه و روز

119 شگفتی بود پدر شداد عاد بویژه شدید آن گو پاک زاد

120 فرستاده کس سوی کوه بلور همان عوج جنگی درآید به زور

121 چو زو اندر آید نیابی رها وگر شیر گردی وگر اژدها

122 وگر همچو بهرام بر آسمان برآئی ز چنگش نیابی امان

123 بگیرد نهنگان و پیچان کند برآرد به خورشید و بریان کند

124 نهنگ دمانش بود یک خورش بدین گونه باشد ورا پرورش

125 سوار تکاور رباید به چنگ زند بر زمین خورد سازد به جنگ

126 تو با او چسان کینه پیش آوری همه نیش بر روی ریش آوری

127 ازین رزم برگرد و کوتاه کن سوی مرز ایران زمین راه کن

128 بدو گفت آنگاه سالار سام به یزدان که صبح اندر آرد به شام

129 به موری دهد قوت نره شیر کند پشه بر پیل جنگی دلیر

130 یکی ریزه الماس بخشد به زهر که از پا درآید جهانی به قهر

131 به آبی دهد آنچنان سوزشی که آتش کند پیش او پوزشی

132 دم تیز بخشد به شمشیر مرگ که از پا درآرد همه شاخ و برگ

133 به من کز همه بندگان کمترم ز نیرو به گردون رساند سرم

134 که یک تن نمانم به مغرب‌زمین به فرمان دادار جان آفرین

135 درین بود سالار کآمد سپاه گروها گروه آن سپه کینه‌خواه

136 گشادند بازو بدان پهلوان بدان تا بگیرند او را روان

137 ز هر سو به شمشیر و گرز و کمند کمین ساخته بر یل دیوبند

138 سپهدار آورد شمشیر تیز درافکند در عادیان رستخیز

139 سر و دست و سینه فتاده نگون به یک دم روان کرد سیلاب خون

140 همه چاک افکند در سینه‌ها همی کرد بیرون ازو کینه‌ها

141 به خون درفتادند سر پرشتاب چو گوئی که افتد به دریای آب

142 همی تخم افکند پرخاشخر همه آبش از خون و بارش ز سر

143 بسی کشته افکند از ناگهان درافکند طعمه پی کرکسان

144 سپهبد تن یکه در کارزار درافکند از عادیان صد سوار

145 بسی خسته از رزم برگشته شد دلیران جنگی همه کشته شد

146 چنین تا غراب شب آمد پدید ازین آشیان باز خور برپرید

147 به گیتی بگسترد یال سیاه ز ماهی سیه گشت تا برج ماه

148 کشیدند گردان عنان‌ها ز چنگ بشستند از جنگ و پیکار چنگ

149 سپهبد چو شیر سراپا به خون بیاغشته و دشمنان سرنگون

150 بیامد از آن دشت آوردگاه پذیره شدش زود تسلیم شاه

151 بدو آفرین فراوان بخواند به تارک برش نیز گوهر فشاند

152 که در رزم، شاهی و در بزم، ماه فروزنده از تو نگین و کلاه

153 پس از خوان دگر ساقی آورد می نوازنده شد بربط و چنگ و نی

154 ز رامشگران نغمه نای و رود به ناهید و زهره رسیده سرور

155 صراحی شده چشم غم خونفشان ز سرگشتگی داد ساغر نشان

عکس نوشته
کامنت
comment