1 چو کارهای جهان است جمله بی بنیاد حکیم در وی ننهاد کارها بنیاد
2 مشو مقیم در آبادی خراب جهان چو کس مقیم نماند در این خراب آباد
3 مبین که ملک فرو بست شمع دولت را بسی چراغ سلیمان که کشته گشت ز باد
4 مپر ز باد غرور ار بلندییی داری که خس بلند شد از باد، لیک باز افتاد
5 چو هست بنده خلق آدمی ز بهر طمع خوشا کسی که ازین بندگی بود آزاد
6 چنان بزی که نمیری، اگر توانی زیست چو هر که هست به عالم برای مردن زاد
7 از آن خویش مدان، خسروا، که عاریت است متاع عمر که دادند، باز خواهی داد