چو هیچگونه ندارم به از خواجوی کرمانی غزل 587

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

چو هیچگونه ندارم به حضرت تو مجال

1 چو هیچگونه ندارم به حضرت تو مجال شوم مقیم درت بالغدوّ و الآصال

2 شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال

3 که را وصال میسر شود که در کویت مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال

4 نشسته‌ام مترصد که از دریچهٔ صبح مگر طلوع کند آفتاب روز وصال

5 ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند چو بگذری به سر خاک من پس از صد سال

6 تو را اگر چه ز امثال ما ملال گرفت گرفت بی تو مرا از حیات خویش ملال

7 مقیم در دل خواجو توئی و می‌دانی چه حاجتست به تقریر با تو صورت حال

عکس نوشته
کامنت
comment