- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو هیچگونه ندارم به حضرت تو مجال شوم مقیم درت بالغدوّ و الآصال
2 شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال
3 که را وصال میسر شود که در کویت مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال
4 نشستهام مترصد که از دریچهٔ صبح مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
5 ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند چو بگذری به سر خاک من پس از صد سال
6 تو را اگر چه ز امثال ما ملال گرفت گرفت بی تو مرا از حیات خویش ملال
7 مقیم در دل خواجو توئی و میدانی چه حاجتست به تقریر با تو صورت حال