چو گریبان کوه و دامن دشت از نظامی گنجوی خمسه 27

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

چو گریبان کوه و دامن دشت

1 چو گریبان کوه و دامن دشت از ترازوی صبح پر زر گشت

2 روز یکشنبه آن چراغ جهان زیر زر شد چو آفتاب نهان

3 جام زر بر گرفت چون جمشید تاج زر برنهاد چون خورشید

4 بست چون زرد گل به رعنائی کهربا بر نگین صفرائی

5 زر فشانان به زرد گنبد شد تا یکی خوشدلیش در صد شد

6 خرمی را در او نهاد بنا به نشاط می و نوای غنا

7 چون شب آمد نه شب که حجله ناز پرده عاشقان خلوت ساز

8 شه بدان شمع شکر افشان گفت تا کند لعل بر طبرزد جفت

9 خواست تا سازد از غنا سازی در چنان گنبدی خوش آوازی

10 چون ز فرمان شه گزیر نبود عذر یا ناز دل پذیر نبود

11 گفت رومی عروس چینی ناز کی خداوند روم و چین و طراز

12 تو شدی زنده‌دار جان ملوک عز نصره خدایگان ملوک

13 هرکه جز بندگیت رای کند سر خود را سبیل پای کند

14 چون دعا را گزارشی سره کرد دم خود را بخور مجمره کرد

15 گفت شهری ز شهرهای عراق داشت شاهی ز شهریاران طاق

16 آفتابی به عالم افروزی خوب چون نوبهار نوروزی

17 از هنر هرچه در شمار آید وان هنرمند را به کار آید

18 داشت با آن همه هنرمندی دل نهاد از جهان به خرسندی

19 خوانده بود از حساب طالع خویش تا نباشد بلا و درد سریش

20 همچنان مدتی به تنهائی ساخت با یک تنی و یکتائی

21 چاره آن شد که چار و ناچارش مهربانی بود سزاوارش

22 چندگونه کنیز خوب خرید خدمت کس سزای خویش ندید

23 هریکی تا به هفته کم و بیش پای بیرون نهادی از حد خویش

24 سر برافراختی به خاتونی خواستی گنجهای قارونی

25 بود در خانه کوژپشتی پیر زنی از ابلهان ابله گیر

26 هر کنیزی که شه خریدی زود پیره‌زن در گزاف دیدی سود

27 خواندی آن نو خریده را از ناز بانوی روم و نازنین طراز

28 چون کنیز آن غرور دیدی پیش باز ماندی ز رسم خدمت خویش

29 ای بسا بوالفضول کز یاران آورد کبر در پرستاران

30 منجنیقی بود به زیور و زیب خانه ویران کن عیال فریب

31 شاه چندان که جهد بیش نمود یک کنیزک به جای خویش نبود

32 هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت چونکه بد مهر دید باز فروخت

33 شاه بس کز کنیزکان شد دور به کنیزک فروش شد مشهور

34 از برون هر کسی حسابی ساخت کس درون حساب را نشناخت

35 شه ز بس جستجوی تافته شد بی‌مرادی که باز یافته شد

36 نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت نه کنیزی چنانکه باید یافت

37 دست از آلوده دامنان می‌شست پاک دامن جمیله‌ای می‌جست

38 تا یکی روز مرد برده فروش برده خر شاه را رساند به گوش

39 کامد است از بهار خانه چین خواجه‌ای با هزار حورالعین

40 دست ناکرده چندگونه کنیز خلخی دارد و ختائی نیز

41 هریکی از چهره عالم افروزی مهر سازی و مهربان سوزی

42 در میانه کنیزکی چو پری برده نور از ستاره سحری

43 سفته گوشی چو در ناسفته در فروشش بها به جان گفته

44 لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند تلخ پاسخ ولیک شیرین خند

45 چون شکر ریز خنده بگشاید خاک تا سالها شکر خاید

46 گرچه خوانش نواله شکرست خلق را زو نواله جگرست

47 من که این شغل را پذیره شدم زان رخ و زلف و خال خیره شدم

48 گر تو نیز آن جمال و دلبندی بنگری فارغم که بپسندی

49 شاه فرمود کاورد نخاس بردگان را به شاه برده‌شناس

50 رفت و آورد و شاه در همه دید با فروشنده کرد گفت و شنید

51 گرچه هریک به چهره ماهی بود آنکه نخاس گفت شاهی بود

52 زانچه گوینده داده بود خبر خوبتر بود در پسند نظر

53 با فروشنده گفت شاه بگوی کاین کنیزک چگونه دارد خوی

54 گر بدو رغبتی کند رایم هرچه خواهی بها بیفزایم

55 خواجه چین گشاده کرد زبان گفت کین نوشبخش نوش لبان

56 جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست کارزو خواه را ندارد دوست

57 هرچه باید ز دلبری و جمال همه دارد چنانکه بینی حال

58 هرکه از من خرد به صد نازش بامدادان به من دهد بازش

59 کاورد وقت آرزو خواهی آرزو خواه را به جان کاهی

60 وانکه با او مکاس بیش کند زود قصد هلاک خویش کند

61 بد پسند آمدست خوی کنیز تو شنیدم که بد پسندی نیز

62 او چنین و تو آنچنان بگذار سازگاری کجا بود در کار

63 از من او را خریده گیر به ناز داده گیرم چو دیگرانش باز

64 به که از بیع او بداری دست بینی آن دیگران که لایق هست

65 هرکه طبعت بدو شود خشنود بی‌بها در حرم فرستش زود

66 شاه در هرکه دید ازان پریان نامدش رغبتی چو مشتریان

67 جز پریچهره آن کنیز نخست در دلش هیچ نقش مهر نرست

68 ماند حیران در آنکه چون سازد نرد با خام دست چون بازد

69 نه دلش می‌شد از کنیزک سیر نه ز عیبش همی‌خرید دلیر

70 عاقبت عشق سر گرائی کرد خاک در چشم کدخدائی کرد

71 سیم در پای سیم ساق کشید گنبد سیم را به سیم خرید

72 در یک آرزو به خود در بست کشت ماری وز اژدهائی رست

73 وان پری رو به زیر پرده شاه خدمت اهل پرده داشت نگاه

74 بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست

75 جز در خفت و خیز کان دربست هیچ خدمت رها نکرد از دست

76 خانه‌داری و اعتماد سرای یک‌یک آورد مشفقانه به جای

77 گرچه شاهش چو سرو بالا داد او چو سایه به زیر پای افتاد

78 آمد آن پیره‌زن به دم دادن خامه خام را به خم دادن

79 بانگ بر زد بر آن عجوزه خام کز کنیزیش نگذراند نام

80 شاه از آن احتراز کو می‌ساخت غور دیگر کنیزکان بشناخت

81 پیرزن را ز خانه بیرون کرد به افسونگر نگر چه فسون کرد

82 تا چنان شد به چشم شاه عزیز که شد از دوستی غلام کنیز

83 گرچه زان ترک دید عیاری همچنان کرد خویشتن‌داری

84 تا شبی فرصت آنچنان افتاد کاتشی در دو مهربان افتاد

85 پای شه در کنار آن دلبند در خزیده میان خز و پرند

86 قلعه آن در آب کرده حصار وآتش منجنیق این بر کار

87 شاه چون گرم گشت از آتش تیز گفت با آن گل گلاب انگیز

88 کای رطب دانه رسیده من دیده جان و جان دیده من

89 سرو با قامتت گیاه فشی طشت مه با تو آفتابه کشی

90 از تو یک نکته می‌کنم درخواست کانچه پرسم مرا بگوئی راست

91 گر بود پاسخ تو راست عیار راست گردد مرا چو قد تو کار

92 وانگه از بهر این دل‌انگیزی کرد بر تازه گل شکرریزی

93 گفت وقتی چو زهره در تسدیس با سلیمان نشسته بد بلقیس

94 بودشان از جهان یکی فرزند دست و پایش گشاده از پیوند

95 گفت بلقیس کای رسول خدای من و تو تندرست سر تا پای

96 چیست فرزند ما چنین رنجور دست و پائی ز تندرستی دور

97 درد او را دوا شناختنیست چون‌شناسی علاج ساختنیست

98 جبرئیلت چو آورد پیغام این حکایت بدو بگوی تمام

99 تا چو از حضرت تو گردد باز لوح محفوظ را بجوید راز

100 چاره‌ای کو علاج را شاید به تو آن چاره ساز بنماید

101 مگر این طفل رستگار شود به سلامت امیدوار شود

102 شد سلیمان بدان سخن خوشنود روزکی چند منتظر می‌بود

103 چونکه جبریل گشت هم نفسش باز گفت آنچه بود در هوسش

104 رفت و آورد جبرئیل درود از که؟ از کردگار چرخ کبود

105 گفت کاین را دوا دو چیز آمد وان دو اندر جهان عزیز آمد

106 آنکه چون پیش تو نشیند جفت هردو را راستی بباید گفت

107 آنچنان دان کزان حکایت راست رنج این طفل بر تواند خاست

108 خواند بلقیس را سلیمان زود گفته جبرئیل باز نمود

109 گشت بلقیس ازین سخن شادان کز خلف خانه می‌شد آبادان

110 گفت برگوی تا چه خواهی راست تا بگویم چنانکه عهد خداست

111 باز پرسیدش آن چراغ وجود کی جمال تو دیده را مقصود

112 هرگز اندر جهان ز روی هوس جز به من رغبت تو بود به کس؟

113 گفت بلقیس چشم بد ز تو دور زانکه روشنتری ز چشمه نور

114 جز جوانی و خوبیت کاین هست بر همه پایگه تو داری دست

115 خوی خوش روی خوش نوازش خوش بزم تو روضه و تو رضوان فش

116 ملک تو جمله آشکار و نهان مهر پیغمبریت حرز جهان

117 با همه خوبی و جوانی تو پادشاهی و کامرانی تو

118 چون ببینم یکی جوان منظور از تمنای بد نباشم دور

119 طفل بی‌دست چون شنید این راز دستها سوی او کشید دراز

120 گفت ماما درست شد دستم چون گل از دست دیگران رستم

121 چون پری دید در پری‌زاده دید دستی به راستی داده

122 گفت کای پیشوای دیو و پری چون هنر خوب و چون خرد هنری

123 بر سر طفل نکته‌ای بگشای تا ز من دست و از تو یابد پای

124 یک سخن پرسم ارنداری رنج کز جهان با چنین خزینه و گنج

125 هیچ بر طبع ره زند هوست که تمنا بود به مال کست

126 گفت پیغمبر خدای پرست کانچه کس را نبود ما را هست

127 ملک و مال خزینه شاهی همه دارم ز ماه تا ماهی

128 با چنین نعمتی فراخ و تمام هرکه آید به نزد من به سلام

129 سوی دستش کنم نهفته نگاه تا چه آرد مرا به تحفه زراه

130 طفل کاین قصه گفته آمد راست پای بگشاد و از زمین برخاست

131 گفت بابا روانه شد پایم کرد رای تو عالم آرایم

132 راست گفتن چو در حریم خدای آفت از دست برد و رنج از پای

133 به که ما نیز راستی سازیم تیر بر صید راست اندازیم

134 بازگو ای ز مهربانان فرد کز چه معنی شدست مهر تو سرد

135 من گرفتم که می‌خورم جگری در تو از دور می‌کنم نظری

136 تو بدین خوبی و پری‌چهری خو چرا کرده‌ای به بد مهری

137 سرو نازنده پیش چشمه آب بهتر از راستی ندید جواب

138 گفت در نسل ناستوده ما هست یک خصلت آزموده ما

139 کز زنان هر که دل به مرد سپرد چون زه زادن رسید زاد و بمرد

140 مرد چون هر زنی که از ما زاد دل چگونه به مرگ شاید داد

141 در سر کام جان نشاید کرد زهر در انگبین نشاید خورد

142 بر من این جان از آن عزیزترست که سپارم بدانچه زو خطرست

143 من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست

144 چون ز خوان اوفتاد سرپوشم خواه بگذار و خواه بفروشم

145 لیک من چون ضمیر ننهفتم با تو احوال خویشتن گفتم

146 چشم دارم که شهریار جهان نکند نیز حال خویش نهان

147 کز کنیزان آفتاب جمال زود سیری چرا کند همه سال

148 ندهد دل به هیچ دلخواهی نبرد با کسی به سر ماهی

149 هرکه را چون چراغ بنوازد باز چون شمع سر بیندازد

150 بر کشد بر فلک به نعمت و ناز بفکند در زمین به خواری باز

151 شاه گفت از برای آنکه کسی با من از مهر بر نزد نفسی

152 همه در بند کار خود بودند نیک پیش آمدند و بد بودند

153 دل چو با راحت آشنا کردند رنج خدمت گری رها کردند

154 هر کسی را به قدر خود قدمیست نان میده نه قوت هر شکمیست

155 شکمی باید آهنین چون سنگ کاسیاش از خورش نیاید تنگ

156 زن چو مرد گشاده رو بیند هم بدو هم به خود فرو بیند

157 بر زن ایمن مباش زن کاهست بردش باد هر کجا راهست

158 زن چو زر دید چون ترازوی زر به جوی با جوی در آرد سر

159 نار کز نار دانه گردد پر پخته لعل و نپخته باشد در

160 زن چو انگور و طفل بی گنهست خام سرسبز و پخته روسیهست

161 مادگان در کده کدو نامند خامشان پخته پخته‌شان خامند

162 عصمت زن جمال شوی بود شب چو مه یافت ماهروی بود

163 از پرستندگان من در کس جز خود آراستن ندیدم و بس

164 در تو دیدم به شرط خدمت خویش که زمان تا زمان نمودی بیش

165 لاجرم گرچه از تو بی کامم بی تو یک چشم زد نیارامم

166 شاه از این چند نکته‌های شگفت کرد بر کار و هیچ در نگرفت

167 شوخ چشم از سر بهانه نرفت تیر بر چشمه نشانه نرفت

168 همچنان زیر بار دلتنگی می‌برید آن گریوه سنگی

169 کرد با تشنگی برابر آب او صبوری و روزگار شتاب

170 پیرزن کان بت همایونش کرده بود از سرای بیرونش

171 آگهی یافت از صبوری شاه که بدان آرزو نیابد راه

172 عاجزش کرده نو رسیده زنی از تنی اوفتاده تهمتنی

173 گفت وقتست اگر به چاره‌گری رقص دیوان برآورم به پری

174 رخنه در مهد آفتاب کنم قلعه ماه را خراب کنم

175 تا دگر زخم هیچ تیر زنی نرسد بر کمان پیرزنی

176 با شه افسونگرانه خلوت خواست رفت و کرد آن فسون که باید راست

177 در مکافات آن جهان افروز خواند بر شه فسون پیرآموز

178 گفت اگر بایدت که کره خام زیر زین تو زود گردد رام

179 کره رام کرده را دو سه‌بار پیش او زین کن و به رفق بخار

180 رایضانی که کره رام کنند توسنان را چنین لگام کنند

181 شاه را این فریب چست آمد خشت این قالبش درست آمد

182 شوخ و رعنا خرید نوش لبی مهره بازی کنی و بوالعجبی

183 برده پرور ریاضتش داده او خود از اصل نرم سم زاده

184 باشه از چابکی و دمسازی صد معلق زدی به هر بازی

185 شاه با او تکلفی در ساخت به تکلف گرفته‌ای می‌باخت

186 وقت بازی در آن فکندی شست وقت حاجت بدین کشیدی دست

187 ناز با آن نمود و با این خفت جگر آنجا و گوهر اینجا سفت

188 رغبت آمد زرشک آن خفتن در ناسفته را به در سفتن

189 گرچه از راه رشک داده شاه گرد غیرت نشست بر رخ ماه

190 از ره و رسم بندگی نگذشت یک سر موی از آنچه بود نگشت

191 در گمان آمدش که این چه فنست اصل طوفان تنور پیرزنست

192 ساکنی پیشه کرد و صبر نمود صبر در عاشقی ندارد سود

193 تا شبی خلوت آن همایون چهر فرصتی یافت با شه از سر مهر

194 گفت کایخسرو فرشته نهاد داور مملکت به دین و به داد

195 چون شدی راستگوی و راست‌نظر بامن از راه راستی مگذر

196 گرچه هر روز کان گشاید کام اولش صبح باشد آخر شام

197 تو که روز ترا زوال مباد شب تو جز شب وصال مباد

198 صبح‌وارم چو دادی اول نوش از چه گشتی چو شام سرکه فروش

199 گیرم از من نخورده گشتی سیر به چه انداختیم در دم شیر

200 داشتی تا ز غصه جان نبرم اژدهائی برابر نظرم

201 کشتنم را چه در خورد ماری گر کشی هم به تیغ خود باری

202 به چنین ره که رهنمون بودت وین چنین بازیی که فرمودت

203 خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام تا نپرم که تیز پر شده‌ام

204 به خدا و به جان تو سوگند که ازین قفل اگر گشائی بند

205 قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه در سازم

206 شاه از آنجا که بود دربندش چون که دید اعتماد سوگندش

207 حال از آن ماه مهربان ننهفت گفتنی و نگفتنی همه گفت

208 کارزوی تو بر فروخت مرا آتشی درفکند و سوخت مرا

209 سخت شد دردم از شکیبائی وز تنم دور شد توانائی

210 تا همان پیرزن دوا بشناخت پیرزن وارم از دوا بنواخت

211 به دروغم مزوری فرمود داشت ناخورده آن مزور سود

212 آتش انگیختن به گرمی تو سختیی بد برای نرمی تو

213 نشود آب جز به آتش گرم جز به آتش نگردد آهن نرم

214 گر نه ز آنجا که با تو رای منست درد تو بهترین دوای منست

215 آتش از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن

216 چون شدی شمع‌وار با من راست دود دودافکن از میان برخاست

217 کافتاب من از حمل شد شاد کی ز بردالعجوزم آید یاد

218 چند ازین داستان طبع نواز گفت و آن نازنین شنید به ناز

219 چون چنان دید ترک توسن خوی راه دادش به سرو سوسن بوی

220 بلبلی بر سریر غنچه نشست غنچه بشکفت و گشت بلبل مست

221 طوطیی دید پر شکر خوانی بی‌مگس کرد شکر افشانی

222 ماهیی را در آبگیر افکند رطبی در میان شیر افکند

223 بود شیرین و چربیی عجبش کرد شیرین حوالت رطبش

224 شه چو آن نقش راپرند گشاد قفل زرین ز درج قند گشاد

225 دید گنجینه‌ای به زر درخورد کردش از زیب‌های زرین زرد

226 زردیست آنکه شادمانی ازوست ذوق حلوای زعفرانی ازوست

227 آن چه بینی که زعفران زردست خنده بین زانکه زعفران خوردست

228 نور شمع از نقاب زردی تافت گاو موسی بها به زردی یافت

229 زر که زردست مایه طربست طین اصفر عزیز ازین سببست

230 شه چو این داستان شنید تمام در کنارش گرفت و خفت به کام

عکس نوشته
کامنت
comment