چو سحرگاه از جلال الدین محمد مولوی غزل 761

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد

1 چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد

2 ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد

3 ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد

4 غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد

5 ز پس ظلم رسیده همه امید بریده مثل دولت تابان دل بیدار برآمد

6 تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد

7 چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد

عکس نوشته
کامنت
comment