چو آفتاب به شمشیر از شهریار گزیدهٔ غزلیات 43

چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد

1 چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد

2 عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ همه جواهر انجم به پای او ریزد

3 بجز زمرد رخشنده ستاره صبح که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد

4 شب فراق چه پرویزنی بود گردون که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد

5 به جان شکوفه صبح وصال را نازم که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد

6 متاع دلبری و حال دل سپردن نیست وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد

7 تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد

عکس نوشته
کامنت
comment