1 چو آن شوخ شب در دل زار گردد مرا خواب در دیده دشوار گردد
2 دلم گرد آن زلف گردد همه شب چو دزدی که اندر شب تار گردد
3 شب و روز گردد در آن کوی جانم چو بادی که بر بام و دیوار گردد
4 بلایی جز این نیست بر جان مسکین که آن شوخ در سینه بسیار گردد
5 مرا کشت و بیداری بخت ما را هوس هم نیاید که بیدار گردد
6 طبیبم همان به که سویم نیاید که ترسم ز درد من افگار گردد
7 چو بیزار شد یار، جان کیست، باری رها کن که او نیز بیزار گردد
8 گرفتار از طعن بدگوی، یارب به روز بد من گرفتار گردد
9 چگونه کند وصف آن روی خسرو که در دیدنش عقل بیکار گردد