- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه نگه کرد و برخواند دستور شاه
2 فریدون همه جُستنی باز جُست یکایک بگفت آنچه دید او درست
3 از آن افسر و تخت زرّین اوی وزآن بارگاه به آیین اوی
4 وزآن استواری آن جایگاه وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
5 فریدون فروماند از این گفت و گوی سوی قارن پهلوان کرد روی
6 بدو گفت رو بازخوان آن سپاه که با کوش رفتند از این بارگاه
7 شکیب از دل پهلوان دور شد چو شاه جهاندار رنجور شد
8 چو ایشان بیایند لشکر کشم مر آن دیو را جان ز تن برکشم
9 چو من خشت پولاد لرزان کنم بدان دیو چهره بتر ز آن کنم
10 که کردم به چین اندر آورد و کین که از پُشت اسبش زدم بر زمین
11 همی بود دیر اندر اندیشه شاه وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
12 همان دان که در کشور باختر زمین و درختش نیاورد بر
13 مرآن مرز گیریم بیران هنوز گذرگاه ببران و شیران هنوز
14 چو خود شاه دیگر ز فرمانبری بکردند و خوار آید این داوری
15 ولیکن ازاو باز خواهم سپاه مگر لختی آزرم دارم نگاه