- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو نامه بدادند، بر خواند زود فرستاد هر جا که لشکرش بود
2 به درگاه خواند او سپاهی گران گزین کرد پانصد هزاران سران
3 فرستاد نزدیک مهراج شاه چو مهراج دید آن گزیده سپاه
4 بر آراست لشکر، سوی چین کشید ز ماهنگ وز لشکرش کین کشید
5 میان دو لشکر بسی بود رزم تهی کرده گردان سر از خواب و بزم
6 پس از کابل و زابل آمد سپاه فراوان مدد پیش مهراج شاه
7 چو با شاه چین شد زمانه درشت مر او را به خون پسر باز کُشت
8 چو کُشتی تو همچون خودی را نژند چنان دان که کشتندت، ای مستمند
9 همه گنج ماهنگ برداشت پاک وز آن شهرِ خرّم برآورد خاک
10 زن و بچه و گنج او هر چه بود فرستاد نزدیک ضحّاک زود
11 وز آن جا سوی شهر خود بازگشت زمانه چنو خواست دمساز گشت
12 جهان را چنین است آیین و کار گهی دشمن است و گهی دوستدار
13 گهی با تو و گاه با تو نبود گهی نیکخو، گاه بدخواه بود
14 چو شد نونک و فارک آگاه از این برفتند و بگذاشتند آن زمین
15 گریزان برفتند یک ماهه راه به جُستن بدان بیشه آمد سپاه
16 کسی را ندیدند و گشتند باز جهان را دگرگونه تر بود ساز
17 چو آگاهی آمد به ضحاک از این که شد کشته دارای ماچین و چین