1 چو آگه شد از نامه ی آتبین تو گفتی ببسته ست پایش زمین

2 دو دیده به لؤلؤ بیاگند پُر کنارش شد از دیدگان پر ز دُر

3 همی گفت لبها پر از باد سر که با نیکمردان زمانه چه کرد!

4 دریغا که آن پاکدینان پیش گذشتند و پیدا شد این زشت کیش!

5 ز گیتی بریده شد آن تخم پاک جهان گشت بر دست دیوان هلاک

6 بزرگان پراگنده گشتند نیز نگر تا به گیتی بتر زین چه چیز

7 فرستاده ی آتبین را بخواند بپرسید و در پیشگاهش نشاند

8 که با من بگو تا چگونه ست کار کجا پیش رفتی تو از شهریار

9 ز دربند گفتا به یک روزه راه مرا پیش خسرو فرستاد شاه

10 به دستور فرمود تا نامه کرد همه مردمی بر سر خامه کرد

11 که شاه جهان شادباد و درست سوی خانه ی خویشتن راه جست

12 همه پیش توست آنچه دارم ز گنج وگر جان گزینی ندارم به رنج

13 چو اندر رسیدی تو را باک نیست به پیش تو کمتر ز ضحّاک نیست

14 مرا پادشاهی همه پیش توست دل و جان من مرهم ریش توست

15 روان است فرمانت بر لشکرم چو لشکر ز فرمانت من نگذرم

16 همی باش چندان که خواهی به کام شب و روز با شادکامی و جام

17 چنین تا ز ضحّاک و دیوان زفت جهان پاک گردد چو جمشید گفت

18 چو گردد تو را کار گیتی بکام از ایدر به شادی به شاهی خرام

19 فرستادگان را بسی داد زر چه اسب و قبا و کلاه و کمر

20 فرستادگان بهک را بخواند بخوبی گُسی کرد و کشتی براند

21 وز آن پس دو فرزند خود را بخواند مر آن هر دو را با سپه برنشاند

22 پذیره فرستادشان نزد شاه همی رفت چون موج دریا سپاه

23 فرستاده چون نزد خسرو رسید به نامه چنان مردمیها بدید

24 از آن نیکویی شادمان شد به دل ولیکن ز طیهور گشت او خجل