- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بر خواند نامه بدو ترجمان بخواند آتبین را هم اندر زمان
2 از آن نامه و رازش آگاه کرد دلش را به کین خواستن راه کرد
3 بدو گفت کاندیشه ی کار کن خرد را بدین داروی یار کن
4 مگر کینه ی خویش باز آوری دل دشمنان در گداز آوری
5 بدو آتبین گفت کای سرفراز توان رزم جستن به مردان و ساز
6 مرا گر تو نیرو دهی نیست باک به پیشم چه چینی چه یک مشت خاک
7 گر آن بدگهر نیست اندر سپاه نیابد سواری سوی خانه راه
8 اگر سی هزارند وگر صد هزار به شمشیر از ایشان برآرم دمار
9 بدو گفت گنج و سپه پیش توست که گنج و سپه داروی ریش توست
10 به دستور فرمود تا هرچه خواست ز گنج و ز ساز سپه کرد راست
11 جهانجوی هشتاد کشتی بخواست گزیده سپاهی بدو در نشاخت
12 ز گردان کوهی دو ره ده هزار همه با سلیح از درِ کارزار
13 زن و بچه و گنجش آن جا بماند به روز همایون سپه را براند
14 به دستور ماچین بسی چیز داد ز دینار و اسبان تازی نژاد
15 فرستادش از پیش تا پیش شاه برد آگهی کاینک آمد سپاه