-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
2 شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
3 بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد
4 بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
5 فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد
6 مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد
7 به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت هزار نعره از آن پیر فوطهپوش بر آورد
8 ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد
9 سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد