- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد
2 خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد
3 بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد
4 سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد
5 هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد
6 بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد
7 امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد
8 به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد