چو از ایرانشان ابن ابی الخیر کوش‌نامه 160

ایرانشان ابن ابی الخیر

آثار ایرانشان ابن ابی الخیر

ایرانشان ابن ابی الخیر

چو از پرده بنمود رخسار هور

1 چو از پرده بنمود رخسار هور ستاره نهان گشت بی جنگ و شور

2 یکی انجمن کرد سلکت ز کوه بزرگان ایران و دانش پژوه

3 فرستاد و دستور خود را بخواند در آن مایه ور پیشگاهش نشاند

4 یکی پیر روشندل جانفزای زمانه در آورده او را ز پای

5 رمیده ز تن توش و از مغز هوش گذشته دو زانو ز بالای گوش

6 زمانه سرش کرده لرزان چو بید تن از کام دور و روان از امید

7 فسرده دل و جای آتش چو یخ شده هر دو زانو ستون ز نخ

8 چنین گفت سلکت در آن انجمن که آمد یکی دانشی نزد من

9 سخن چند پرسید و پاسخ شنید به پاسخ ز ما هیچ سستی ندید

10 همی خواهد اکنون که پرسد سخن ز دستور ما اندر این انجمن

11 چو سالار کوه این سخن کرد یاد همان گه درآمد ز در کامداد

12 بخمّید و در پیش بردش نماز همی آفرین کرد بر وی دراز

13 سرافراز سلکت مر او را بخواند بپرسید و بنواخت و پیشش نشاند

14 چو بر ماین پاکدین را بدید بنوّی بر او آفرین گسترید

15 بدو گفت کای پاک فرزانه مرد دل ما همی آرزوی تو کرد

16 بدان آمدم تا ببینم تو را به جان و روان برگزینم تو را

17 سخنها ز دانش بپرسم یکی ز تو بهره یابم مگر اندکی

18 بدانم که امّید ما شد تمام رسیدیم از این نامداران به کام

19 پس آن زینهاری که نزدیک ماست چراغ دل و جان تاریک ماست

20 سپاریم و ایدر شما را دهیم سپاسی از این از شما برنهیم

21 که کام بزرگان بدو اندر است جهان را ز خورشید روشنتر است

22 از آن شاخ فرّخ ز باغ کیان فروزنده گردند ایرانیان

23 به مهرش گراییده کار بهی از آن چهره تابنده فرّ مهی

24 شود نیست کردار جادو و دیو کند تازه فرمان گیهان خدیو

25 بدو گفت برماین ای مرد داد ز دانش مرآیین شاخی به یاد

26 چو برف آمد از میغ بر کوهسار زبار اندر آید برکامگار

27 دلم چون جوان بود بی شاخ بود به دانش بدو در بسی شاخ بود

28 ولیکن مگر پاسخ آرم بجای بدان مایه کِم داد دانش خدای

29 بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو از این پیر فرتوت بر راه رو

30 جهاندیده دستور فرخ نژاد بدو گفت کای مرد با دین و داد

31 ز مردم کدام آن که فرّختر است که رامش بدین فرّخی اندر است

32 کسی گفت، کاو را نباشد گناه به گیتی تو فرّختر از وی مخواه

33 بدو گفت پس بیگنه تر کدام که بر دیده خود بینمش نام و کام

34 نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد که ایدر به فرمان یزدان بود

35 بپرهیزد از راه و فرمان دیو بود راست بر راه گیهان خدیو

36 بگو تا کدام است، گفت آن دو راه که ما را همی داشت باید نگاه

37 ره پاک یزدان کدام است و چیست که بر راه دیوان بباید گریست

38 بهی راه یزدان شناسیم و بس همی بتّری هست با دیو رس

39 بپرسیدش از بتّری و بهی که خوانند با دانش و ابلهی

40 بگویم تو را، گفت اگر بشنوی ز گفتار پر مایه ی پهلوی

41 بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور تباهی دو شتّ و دو شوخ و دو شور

42 مر این هر سه را آخشیج این سه چیز بهی و تباهی از ایشان بنیز

43 بدو گفت کاین چیزها را تمام ندانم همی هر یکی کآن کدام

44 دلت گفت، اگر پهلوی داندی از این داستان داد بستاندی

45 تو را پارسی بازگویم درست من از هومت رانم سخنها نخست

46 بود هومت، پیمان منش بی گمان که برتر بود رای او زآسمان

47 به نیک و بد این جهان بنگرد بدان چیز کوشد کز آن برخورد

48 و کمتر گراید برآن را که تن کند ننگ و بدنام بر انجمن

49 پسندش نیاید کجا آن کند که جان را به دوزخ گروگان کند

50 گر آهوخت پرسی تو رادی بود ز رادی همه ساله شادی بود

51 ندارد دریغ از روان بهرها چو نوش آیدش در جهان زهرها

52 رساند به تن بهره ی تن بنیز زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز

53 روان و تن تو چو شد بی گزند شدی بی گمان سهمگن سودمند

54 گر از هور گویم سخن، راستی ست کجا راستی دشمن کاستی ست

55 روانت نیابد بدان سر نهیب اگر با روان گشته ای بی فریب

56 روان را چو بفریبی اندر دروغ بدان سر بود تیره و بی فروغ

57 چنین است کردار آن هر سه چیز کنون آخشیجش بگویم بنیز

58 دوشت آن که خوانیش افزون منش نه نیکو نمای و نه نیکوکنش

59 در این گیتی آویخته روز و شب نجنبدش بر یاد آن سر دو لب

60 فزون جوید ار گنجش آید به دست ز کردار بد سالیان گشته مست

61 چو گرگ رباینده اندر دوان بدان سر به دوزخ کشندش روان

62 دگر راه زفتی نماید دو شوخت که زفتی روان بی گمانی بسوخت

63 نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد به سختی جهان بر سرش بگذرد

64 کرا گنج آباد و درویش دل از او دل بیکبارگی بر گسل

65 که درویش دل سفله و بی تن است نه اندر نژاد است کاندر تن است

66 دریغ آیدش بهره ی تن ز تن روانش نکوهیده بر انجمن

67 سدیگر دو شور است کژّ و دروغ ز گفتار و کردار برده فروغ

68 تن خویش از آن سان فریبد همی که از آرزو کم شکیبد همی

69 همه ساله با کام و خفت و هوا دل زوش بر تنْش فرمانروا

70 دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن فزون آید از گونه گونه سخن

71 ز گفتار او شاد شد کامداد همی هر زمان آفرین کرد یاد

72 وزآن پس بپرسید کاندر جهان ستوده کدام است نزد مهان

73 چنین داد پاسخ که آن شهریار که پیروز گر باشد و خوبکار

74 بپرسید کاندر جهان مستمند کدام است پی خسته، خوار و نژند

75 چنین داد پاسخ که درویش زوش که باشد گه کار ناسخته کوش

76 بپرسید از او گفت بدبخت کیست که بر بختِ بد هرکسی خون گریست

77 بدو گفت دانای ناخوبکار که کردار بد دارد اندر کنار

78 بپرسید کاندر جهان کیست پاک کز آلودگی نیستش ترس و باک

79 چنین داد پاسخ که یزدان پرست که این خود نیاید به گیتی به دست

80 ز پاکی کسی بهره ای یافته ست کز او اهرمن روی برتافته ست

81 به گیتی کدام است، گفت، استوار کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار

82 کدام است آهسته تر مرد؟ گفت جوانی که با سرزنش نیست جفت

83 بپرسید تا کیست امّیدوار کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار

84 چو ایدر نیاری تو کوشش بجای چه امّید دار به دیگر سرای

85 چنین گفت دهقان موبد پرست که روزی بیاید به کوشش به دست

86 ولیکن همان یافت نخچیر، سگ که گیر و گشا بود گاه به تگ

87 چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت چو ایدر بکوشی بیابی بهشت

88 چو گفتند پیش از تو گویندگان که یابنده باشند جویندگان

89 نه هر کاو دوان گشت نخچیر یافت ولیکن همان یافت کاو بِهْ شتافت

90 که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی که او آزمایش نماید بسی

91 بپرسید تا کیست با دردتر توانگر که او را نباشد پسر

92 کدام است، گفت، از جهان مستمند که هرگاه یابد ز نوّی گزند

93 هنرمند، گفتا، کجا بی هنر بر او دست یابد، بخاید جگر

94 دل نیکمردی که بد مرد باز بر او دست یابد، چو بر کبک، باز

95 ز مردم که افتاده تر در جهان کسی نامور، گفت، کز ناگهان

96 بیفتد ز کردار و کار بزرگ شود روزگارش درشت و سترگ

97 بپرسید کاندر جهان سربسر چه دارند مردم همی دوستر

98 بدو گفت تا تندرست است مرد جز از کام دل آرزویی نکرد

99 چو بیمار گشت او به تن نادرست جز از تندرستی فزونی نجست

100 بپرسید کاندیشه ی ترسناک همی از که باید که داریم باک

101 چنین داد پاسخ که از شاه بد ز یار فریبنده ی کم خرد

102 وز آن دشمنی کز تو برتر بود ز کردار نیکی که بی بر بود

103 بپرسید کاندر جهان از چه سود به چه چیز گستاخ بایدْت بود

104 بدو گفت کز دادگر شهریار زمانه که با تو بود سازگار

105 بدان دوست گستاخ بودن که اوست که از دوستان آشتی بس نکوست

106 کدام است، گفتا زمانه که به که پیدا بود اندر او که و مِه

107 زمانه که بی جنگ و شور است، گفت بود با بهی روز و شب گشته جفت

108 بدان را در او دست کوته بود نه آن کاندر او هرکسی شه بود

109 بدو گفت بهتر کدام است دین که آن را ز یزدان سزد آفرین

110 چنین داد پاسخ که دین آن بپای که افزون در او یاد گردد خدای

111 در او راه و آیین نیکو نهند به درویش و بیچاره بخشش دهند

112 به کردار نیکو چو یازند دست چنان دان که باشند یزدان پرست

113 بدو گفت سالار و مهتر کدام که جاوید ماند به خوبیش نام

114 چنین داد پاسخ که آن شهریار که بخشنده یابی و آمرزگار

115 بدو مهربان بر کهان و مهان یکی باشدش آشکار و نهان

116 کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت کسی کاو بود گاه سختیت جفت

117 کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان کسی کاو بود راد و خرّم نهان

118 نوازنده و چرب و شیرین سخن بود نیکدل برتر از انجمن

119 بدو گفت دشمن کرا بیشتر کسی کاو گران دارد از کینه سر

120 ترشروی و گفتار سرد و درشت اگر دشمن آید نباشدش پشت

121 بدو گفت پس دوست جاوید کیست که با او تن آسان توانیم زیست

122 چنین داد پاسخ که کردار نیک ز کردار بد دورتر باش دیک

123 کدام است نیک ای خردمند گفت چو کردار نیکان که نتوان نهفت

124 به گیتی بگو تا چه روشنتر است بدو گفت کردار روشنتر است

125 که کردار دانای روشنروان چو در باغ آبی ست روشن، روان

126 چه چیز است گفتا به گیتی فراخ که او را بدان سر بود برگ و شاخ

127 چنین داد پاسخ که دو دست راد فراخ است و زفتی به گیتی مباد

128 به گیتی بگو تا چه بی برتر است که بیغاره ی آن بسی در خور است

129 بدو گفت نیکی بدان ناسپاس که هرگز نبوده ست نیکی شناس

130 چو پیوند نیکان بود با بدان که مرد هشیوار نپسندد آن

131 که با رنج تر، گفت از این مردمان که بیم هلاکش بود هر زمان

132 پرستنده ی شاه دژخیم، گفت که روزی نیاسود و شادان نخفت

133 چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه بدو گفت کردار مرد گناه

134 شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست که هرکس که آن دید بر وی گریست

135 بدو گفت نادان نیکی جهش چو دانای بدکامه و بدکنش

136 چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت زبانی که با او دروغ است جفت

137 نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست ز کردار مردم نکوهیده چیست؟

138 بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ زنانی که باشند شوخ و سترگ

139 دگر شاه کاو را دلی کینه کش دگر نیکمردی که تند است و کش

140 دگر مرد درویش با برتنی ز بیچارگان زشت و ناخوش منی

141 نکوهیده تر بر همه کس دروغ که از روی مردم ببرّد فروغ

142 بپرسید از او گفت، کای مردِ مه چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟

143 بدو گفت کرده بِه است آشتی چو ناکرده به، جنگ پنداشتی

144 چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟ زبان گفت کز وی نیاید گناه

145 چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟ بدو گفت خشم آن که داردْت مست

146 چه فرموده بهتر بدو گفت مرد تو از زندگانی همی مزد درد

147 بفرمود بهتر چه چیز است، گفت که با دوزخ تافته گشت جفت؟

148 بفرمود گفتا بزه بهتر است بزه دوزخ سهمگن را در است

149 چو پاسخ به دانش همی ره نمود بر او کامداد آفرین بر فزود

150 به سلکت چنین گفت کای نیکنام رسانیدی امروز ما را به کام

151 ندانم که دستور دانار است وگر شاه فرخنده داناتر است

152 چو گشتم کنون آگه از کارتان شدم شادمانه به دیدارتان

153 گشایم درِ راز بر هر دو باز چه راز، آن که بارش همه کام و ناز

154 اگر خود روا باشد اکنون زمن گشایم سخن بر همه انجمن

155 وگرنه بفرمای تا این سپاه همه بازگردند از این پیشگاه

156 که رازی بزرگ است و با رامش است جهان را بدین اندر آرامش است

157 نهانی چو بشنید سلکت سخن بفرمود تا بازگشت انجمن

158 وزآن پس سخن گفت با کامداد سخنگوی ایران زبان برگشاد

159 که از شاه گیتی درودی پذیر بدین مژده رامش کن و جام گیر

160 که آن نامور شاه با داد و دین پدید آمد از پشت شاه آتبین

161 چنان فرّش از چهره تابد همی که گردون به مهرش شتابد همی

162 کنون چارسالش برآمد فزون به دیدار ماه و به بالا ستون

163 پراندیشه از کار او شهریار که هزمان دگرگونه گرددْش کار

164 یکی خواب آشفته دیده ست شاه ز ضحّاک ترسد همی وز سپاه

165 که آید زمان تا زمان بی گمان که داند که چون گشت خواهد زمان؟

166 کنون شاه امّید دارد به تو که آن نامور را سپارد به تو

167 همی خواست کز دانش و رای تو شود آگه از پیکر و جای تو

168 بدانم فرستاد تا بنگرم چو دیدم سخن پیش خسرو برم

169 به هر هفت کشور تو مهتر شوی اگر دایه ی شاه کشور شوی

170 اگر بر فریدون کنی دایگی کند با تو خورشید همسایگی

171 ز شادی دل سلکت آمد به جوش خروشید و از وی جدا گشت هوش

172 شب تیره، گفتا بسی خاستم کنون یافتم هرچه من خواستم

173 نهاد آن زمان روی خود بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین

174 سپاس از تو دارم بدین مژده، گفت که در زیر خاکم نکردی نهفت

175 رسیدم بدین آرزو از سپهر که بینم رخ شاه فرخنده چهر

عکس نوشته
کامنت
comment