- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو آمد به دشت اریله فرود سراپرده و خیمه زد پیش رود
2 چنان یافت مغرب که هرگز نبود همه باغ و پالیز و کشت و درود
3 درخت برومند و آب روان همه سبزه اندر خور خسروان
4 همه مرغزارش پر از گوسفند همه جویبارش درخت بلند
5 از آن شادمانی یکی بزم ساخت ز گردون همی تاج را برفراخت
6 قراطوسیان را بدان بزم خواند سران سپه را به خوردن نشاند
7 قراطوس غمخواره در بند بود به بند اندرون نیز خرسند بود
8 زن و بچّه و خویش و پیوند او همه خوار و بیچاره در بند او
9 چو سرمست شد خواست او را به پیش بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
10 ز فرمان ما سر چرا تافتی چرا رزم را خیره پنداشتی
11 قراطوس از آن هول و تندی و خشم نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
12 برآورد می در سرِ کوش جوش بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
13 دل مردم بزم از آن زخم تیغ رمید و گرفتند راه گریغ
14 همی هرکسی گفت از این دو سپاه که این دیو گم باد از تخت و گاه
15 بدان روز کاو این سپه یافت و گنج که کشت آن سپاه دلاور برنج
16 بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس تو ای داور پاک، فریادرس
17 ز کار قراطوس و کردر کوش همی هرکه بشنید از او رفت هوش
18 پراگنده شد سهم او در جهان به نزد کهان و به نزد مهان
19 وز آن جایگه لشکر اندر کشید همه باختر را سراسر بدید
20 نبودی جز این خواسته بس بدی از او پوشش و بخش هرکس بدی
21 چنان خوب و آباد بود آن زمین که گفتند هرگز نبود این چنین