1 چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
2 کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
3 زمانه از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
4 تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک الله از این ره که نیست پایانش
5 جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
6 بدین شکسته بیت الحزن که میآرد نشان یوسف دل از چه زنخدانش
7 بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش
معنی شعر:
پریشان و شکسته دل .هستی از درد هجران و دوری یار خسته شده ای و از نیش زبان حاسدان و مکاران در عذایی و رازدار درد آشنایی نمی یابی تا گفتنیها را به او بگویی راز دلت را فقط به خدا بگو و بدان که درهای رحمت خداوندی به رویت گشوده خواهد شد. و به زودی خواسته هایت برآورده می شود.