- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو بی شاه شد سوی شهر آن سپاه خروش آمد از کوی و بازارگاه
2 سپاهی و شهری برآمد بهم گروهی ز شادی، گروهی ز غم
3 خروشی برآمد ز ایوان کوش که زارا، یلا، شاه پولادپوش
4 بتانش همه پرده برداشتند غریو از بر چرخ بگذاشتند
5 ز خوبان همه شهر غلغل گرفت گل تازه و مشک و سنبل گرفت
6 سپاهی و شهری شدند انجمن جوانان و پیران همه رایزن
7 که ما از پس شاه چین چون کنیم وگر دیده و دل پُر از خون کنیم
8 ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس نگهداشت باید شب و روز و بس
9 که مُردن به شهر از برِ شاه خویش به از زنده در دستبدخواه خویش
10 ز بهر زن و بچّه و جان و چیز بکوشیم چندان که نیروست تیز
11 برآن بر نهادند مردم دو بهر که رزم آورند و بدارند شهر
12 به دروازه ها بخش کردند باز سپاهی و شهری که بُد رزمساز
13 به دروازه ها لشکر انبوه شد ز جوشن سر باره چون کوه شد
14 سری را سپردند از آن هر دری درفشی برافراخت هر سروری
15 همه باره شد سرخ و زرد و بنفش ز بس گونه گون پرنیانی درفش