چارشنبه که از شکوفه مهر از نظامی گنجوی خمسه 30

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

چارشنبه که از شکوفه مهر

1 چارشنبه که از شکوفه مهر گشت پیروزه‌گون سواد سپهر

2 شاه را شد ز عالم افروزی جامه پیروزه‌گون ز پیروزی

3 شد به پیروزه گنبد از سر ناز روز کوتاه بود و قصه دراز

4 زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست

5 خواست تا بانوی فسانه سرای آرد آیین بانوانه به جای

6 گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او

7 غنچه گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامه قند

8 گفت کای چرخ بنده فرمانت واختر فرخ آفرین خوانت

9 من و بهتر ز من هزار کنیز از زمین بوسی تو گشته عزیز

10 زشت باشد که پیش چشمه نوش درگشاید دکان سرکه‌فروش

11 چون ز فرمان شاه نیست گزیر گویم ار شه بود صداع پذیر

12 بود مردی به مصر ماهان نام منظری خوبتر ز ماه تمام

13 یوسف مصریان به زیبائی هندوی او هزار یغمائی

14 جمعی از دوستان و همزادان گشته هریک به روی او شادان

15 روزکی چند زیر چرخ کبود دل نهادند بر سماع و سرود

16 هریک از بهر آن خجسته چراغ کرده مهمانیی به خانه و باغ

17 روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد آمد او را به باغ مهمان برد

18 بوستانی لطیف و شیرین کار دوستان زو لطیف‌تر صدبار

19 تا شب آنجا نشاط می‌کردند گاه می گاه میوه می‌خوردند

20 هر زمان از نشاط پرورشی هردم از گونه دگر خورشی

21 شب چو از مشک برکشید علم نقره را قیر درکشید قلم

22 عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان

23 هم در آن باغ دل گرو کردند خرمی تازه عیش نو کردند

24 بود مهتابی آسمان افروز شبی الحق به روشنائی روز

25 مغز ماهان چو گرم شد ز شراب تابش ماه دید و گردش آب

26 گرد آن باغ گشت چون مستان تا رسید از چمن به نخلستان

27 دید شخصی ز دور کامد پیش خبرش داد از آشنائی خویش

28 چون که بشناختش همالش بود در تجارت شریک مالش بود

29 گفت چون آمدی بدین هنگام نه رفیق و نه چاکر و نه غلام

30 گفت کامشب رسیدم از ره دور دلم از دیدنت نبود صبور

31 سودی آورده‌ام برون ز قیاس زان چنان سود هست جای سپاس

32 چون رسیدم به شهر بیگه بود شهر در بسته خانه بیره بود

33 هم در آن کاروانسرای برون بر دم آن‌بار مهر کرده درون

34 چون شنیدم که خواجه مهمانست آمدم باز رفتن آسانست

35 گر تو آیی به شهر به باشد داور ده صلاح ده باشد

36 نیز ممکن بود که در شب داج نیمه سودی نهان کنیم از باج

37 دل ماهان ز شادمانی مال برگرفت آن شریک را دنبال

38 در گشادند باغ را ز نهفت چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت

39 هردو در پویه گشته باد خرام تا ز شب رفت یک دو پاس تمام

40 پیش می‌شد شریک راه نورد او به دنبال می‌دوید چو گرد

41 راه چون از حساب خانه گذشت تیر اندیشه از نشانه گذشت

42 گفت ماهان ز ما به فرضه نیل دوری راه نیست جز یک میل

43 چار فرسنگ ره فزون رفتیم از خط دایره برون رفتیم

44 باز گفتا مگر که من مستم بر نظر صورتی غلط بستم

45 او که در رهبری مرا یارست راه دانست و نیز هشیارست

46 همچنان می‌شدند در تک و تاب پس رو آهسته پیشرو به شتاب

47 گرچه پس رو ز پیش رو می‌ماند پیش رو باز مانده را می‌خواند

48 کم نکردند هردو زان پرواز تا بدان گه که مرغ کرد آواز

49 چون پر افشاند مرغ صبحگهی شد دماغ شب از خیال تهی

50 دیده مردم خیال پرست از فریب خیال بازی رست

51 شد ز ماهان شریک ناپیدا ماند ماهان ز گمرهی شیدا

52 مستی و ماندگی دماغش سفت مانده و مست بود بر جا خفت

53 اشک چون شمع نیم‌سوز فشاند خفته تا وقت نیم روز بماند

54 چون ز گرمای آفتاب سرش گرمتر گشت از آتش جگرش

55 دیده بگشاد بر نظاره راه گرد بر گرد خویش کرد نگاه

56 باغ گل جست و گل به باغ ندید جز دلی با هزار داغ ندید

57 غار بر غار دید منزل خویش مار هر غار از اژدهائی بیش

58 گرچه طاقت نماند در پایش هم به رفتن پذیره شد رایش

59 پویه می‌کرد و زور پایش نه راه می‌رفت و رهنمایش نه

60 تا نزد شاه شب سه پایه خویش بود ترسان دلش ز سایه خویش

61 شب چو نقش سیاه‌کاری بست روزگار از سپیدکاری رست

62 بی‌خود افتاد بر در غاری هر گیاهی به چشم او ماری

63 او در آن دیوخانه رفته ز هوش کامد آواز آدمیش به گوش

64 چون نظر برگشاد دید دوتن زو یکی مرد بود و دیگر زن

65 هردو بر دوش پشتها بسته می‌شدند از گرانی آهسته

66 مرد کو را بدید بر ره خویش ماند زن را به جای و آمد پیش

67 بانگ بر زد برو که هان چه کسی با که داری چو باد هم نفسی

68 گفت مردی غریب و کارم خام هست ماهان گوشیارم نام

69 گفت کاینجا چگونه افتادی کین خرابی ندارد آبادی

70 این بر و بوم جای دیوانست شیر از آشوبشان غریوانست

71 گفت لله و فی الله‌ای سره مرد آن کن از مردمی که شاید کرد

72 که من اینجا به خود نیفتادم دیو بگذار کادمیزادم

73 دوش بودم به ناز و آسانی بر بساط ارم به مهمانی

74 مردی آمد که من همال توام از شریکان ملک و مال توام

75 زان بهشتم بدین خراب افکند گم شد از من چو روح گشت بلند

76 با من آن یار فارغ از یاری یا غلط کرد یا غلط کاری

77 مردمی کم تو از برای خدای راه گم کرده را به من بنمای

78 مرد گفت ای جوان زیباروی به یکی موی رستی از یک موی

79 دیو بود آنکه مردمش خوانی نام او هایل بیابانی

80 چون تو صد آدمی زره بر دست هریکی بر گریوه مردست

81 من و این زن رفیق و یار توایم هردو امشب نگاهدار توایم

82 دل قوی کن میان ما به خرام پی ز پی بر مگیرد و گام از گام

83 رفت ماهان میان آن دو دلیل راه را می‌نوشت میل به میل

84 تا دم صبح هیچ دم نزدند جز پی یکدگر قدم نزدند

85 چون دهل بر کشید بانگ خروس صبح بر ناقه بست زرین کوس

86 آندو زندان که بی کلید شدند هردو از دیده ناپدید شدند

87 باز ماهان در اوفتاد ز پای چون فرو ماندگان بماند به جای

88 روز چون عکس روشنائی داد خاک بر خون شب گوائی داد

89 گشت ماهان در آن گریوه تنگ کوه بر کوه دید جای پلنگ

90 طاقتش رفت از آنکه خورد نبود خورشی جز دریغ و درد نبود

91 بیخ و تخم گیا طلب می‌کرد اندک اندک به جای نان می‌خورد

92 باز ماندن ز راه روی نداشت ره نه و رهروی فرو نگذاشت

93 تا شب آن روز رفت کوه به کوه آمد از جان و از جهان به ستوه

94 چون جهان سپید گشت سیاه راهرو نیز باز ماند ز راه

95 در مغاکی خزید و لختی خفت روی خویش از روند کان نهفت

96 ناگه آواز پای اسب شنید بر سر راه شد سواری دید

97 مرکب خویش گرم کرده سوار در دگر دست مرکبی رهوار

98 چون درآمد به نزد ماهان تنگ پیکری دید در خزیده به سنگ

99 گفت کای ره‌نشین زرق نمای چه کسی و چه جای تست اینجای

100 گر خبر باز دادی از رازم ور نه حالی سرت بیندازم

101 گشت ماهان ز بیم او لرزان تخمی افشاند چون کشاورزان

102 گفت کای ره‌نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام

103 وآنچه دانست از آشکار و نهفت چون نیوشنده گوش کرد بگفت

104 چون سوار آن فسانه زو بشنید در عجب ماند و پشت دست گزید

105 گفت بردم به خویشتن لاحول که شدی ایمن از هلاک دو هول

106 نر و ماده و غول چاره گرند کادمی را ز راه خود ببرند

107 در مغاک افکنند و خون ریزند چون شود بانگ مرغ بگریزند

108 ماده هیلا و نام نر غیلاست کارشان کردن بدی و بلاست

109 شکر کن کز هلاکشان رستی هان سبک باش اگر کسی هستی

110 بر جنیبت نشین عنان درکش وز همه نیک و بد زبان درکش

111 بر پیم باد پای را میران در دل خود خدای را می‌خوان

112 عاجز و یاوه گشت زان در غار بر پر آن پرنده گشت سوار

113 آنچنان بر پیش فرس می‌راند که ازو باد باز پس می‌ماند

114 چون قدر مایه راه بنوشتند وز خطرگاه کوه بگذشتند

115 گشت پیدا ز کوه‌پایه پست ساده دشتی چگونه چون کف دست

116 آمد از هر طرف نوازش رود ناله بربط و نوای سرود

117 بانگ از آن سو که سوی ما به خرام نعره زین سو که نوش بادت جام

118 همه صحرا به جای سبزه و گل غول در غول بود و غل در غل

119 کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه کوه صحرا گرفته صحرا کوه

120 بر نشسته هزار دیو به دیو از در و دشت برکشید غریو

121 همه چون دیو باد خاک انداز بلکه چون دیو چه سیاه و دراز

122 تا بدانجا رسید کز چپ و راست های و هوئی بر آسمان برخاست

123 صفق و رقص برکشیده خروش مغز را در سر آوریده به جوش

124 هر زمان آن خروش می‌افزود لحظه تا لحظه بیشتر می‌بود

125 چون برین ساعتی گذشت ز دور گشت پیدا هزار مشعل نور

126 ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند

127 لفچهائی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و قیر کلاه

128 همه خرطوم دار و شاخ‌گرای گاو و پیلی نموده در یکجای

129 هریکی آتشی گرفته به دست منکر و زشت چون زبانی مست

130 آتش از حلقشان زبانه زنان بیت گویان و شاخشانه زنان

131 زان جلاجل که دردم آوردند رقص در جمله عالم آوردند

132 هم بدان زخمه کان سیاهان داشت رقص کرد آن فرس که ماهان داشت

133 کرد ماهان در اسب خویش نظر تا ز پایش چرا برآمد پر

134 زیر خود محنت و بلائی دید خویشتن را بر اژدهائی دید

135 اژدهائی چهارپای و دو پر وین عجبتر که هفت بودش سر

136 فلکی کو به گرد ما کمرست چه عجب کاژدهای هفت سرست

137 او بران اژدهای دوزخ وش کرده بر گردنش دو پای بکش

138 وآن ستمگاره دیو بازی گر هر زمانی بازیی نمود دگر

139 پای می‌کوفت با هزار شکن پیچ در پیچ‌تر ز تاب رسن

140 او چو خاشاک سایه پرورده سیلش از کوه پیش در کرده

141 سو به سو می‌فکند و می‌بردش کرد یکباره خسته و خردش

142 می‌دواندش ز راه سرمستی می‌زدش بر بلندی و پستی

143 گه برانگیختش چو گوی از جای گه به گردن درآوریدش پای

144 کرد بر وی هزار گونه فسوس تا به هنگام صبج و بانگ خروس

145 صبح چون زد دم از دهانه شیر حالی از گردنش فکند به زیر

146 رفت و رفت از جهان نفیر و خروش دیگهای سیه نشست ز جوش

147 چون ز دیو اوفتاد دیو سوار رفت چون دیو دیدگان از کار

148 ماند بی‌خود در آن ره افتاده چون کسی خسته بلکه جان داده

149 تا نتفسید از آفتاب سرش نه ز خود بود و نز جهان خبرش

150 چون ز گرمی گرفت مغزش جوش در تن هوش رفته آمد هوش

151 چشم مالید و از زمین برخاست ساعتی نیک دید در چپ و راست

152 دید بر گرد خود بیابانی کز درازی نداشت پایانی

153 ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ سرخ چون خون و گرم چون دوزخ

154 تیغ چون بر سری فراز کشند ریگ ریزند و نطع باز کشند

155 آن بیابان علم به خون افراخت ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت

156 مرد محنت کشیده شب دوش چون تنومند شد به طاقت و هوش

157 یافت از دامگاه آن ددگان کوچه راهی به کوی غمزدگان

158 راه برداشت می‌دوید چو دود سهم زد زان هوای زهرآلود

159 آنچنان شد که تیر در پرتاب باز ماند از تکش به گاه شتاب

160 چون درآمد به شب سیاهی شام آن بیابان نوشته بود تمام

161 زمی سبز دید و آب روان دل پیرش چو بخت گشت جوان

162 خورد از آن آب و خویشتن را شست وز پی خواب جایگاهی جست

163 گفت به گر به شب برآسایم کز شب آشفته می‌شود رایم

164 من خود اندر مزاج سودائی وین هوا خشک و راه تنهائی

165 چون نباشد خیالهای درشت؟ خاطرم را خیال‌بازی کشت

166 خسبم امشب ز راه دمسازی تا نبینم خیال شب بازی

167 پس ز هر منزلی و هر راهی باز می‌جست عافیت گاهی

168 تا به بیغوله‌ای رسید فراز دید نقیبی درو کشیده دراز

169 چاهساری هزار پایه درو ناشده کس مگر که سایه درو

170 شد در آن چاهخانه یوسف‌وار چون رسن پایش اوفتاده ز کار

171 چون به پایان چاهخانه رسید مرغ گفتی به آشیانه رسید

172 بی خطر شد از آن حجاب نهفت بر زمین سر نهاد و لختی خفت

173 چون درامد ز خواب نوشین باز کرد بالین خوابگه را ساز

174 دیده بگشاد بر حوالی چاه نقش می‌بست بر حریر سیاه

175 یک درم وار دید نور سپید چون سمن بر سواد سایه بید

176 گرد آن روشنائی از چپ و راست دید تا اصل روشنی ز کجاست

177 رخنه‌ای دید داده چرخ بلند نور مهتاب را بدو پیوند

178 چون شد آگه که آن فواره نور تابد از ماه و ماه از آنجا دور

179 چنگ و ناخن نهاد در سوراخ تنگیش را به چاره کرد فراخ

180 تا چنان شد که فرق تا گردن می‌توانست ازو برون کردن

181 سر برون کرد و باغ و گلشن دید جایگاهی لطیف و روشن دید

182 رخنه کاوید تا به جهد و فسون خویشتن را ز رخنه کرد برون

183 دید باغی نه باغ بلکه بهشت به ز باغ ارم به طبع و سرشت

184 روضه گاهی چو صد نگار درو سرو و شمشاد بی‌شمار درو

185 میوه دارانش از برومندی کرده با خاک سجده پیوندی

186 میوه‌هائی برون ز اندازه جان ازو تازه او چو جان تازه

187 سیب چون لعل جام‌های رحیق نار بر شکل درجهای عقیق

188 به چه گوئی بر آگنیده به مشک پسته با خنده‌تر از لب خشک

189 رنگ شفتالو از شمایل شاخ کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ

190 موز با لقمه خلیفه به راز رطبش را سه بوسه برده به گاز

191 شکر امرود در شکر خندی عقد عناب در گهر بندی

192 شهد انجیر و مغز بادامش صحن پالوده کرده در جامش

193 تاک انگور کج نهاده کلاه دیده در حکم خود سپید و سیاه

194 ز آب انگور و نار آتش گون همچو انگور بسته محضر خون

195 شاخ نارنج و برگ تاره ترنج نخلبندی نشانده بر هر کنج

196 بوستان چون مشعبد از نیرنگ خربزه حقه‌های رنگارنگ

197 میوه بر میوه سیب و سنجد و نار چون طبرخون ولی طبرزد وار

198 چونکه ماهان چنان بهشتی یافت دل ز دوزخ سرای دوشین تافت

199 او دران میوه‌ها عجب مانده خورده برخی و برخی افشانده

200 ناگه از گوشه نعره‌ای برخاست که بگیرید دزد را چپ و راست

201 پیری آمد ز خشم و کیه به جوش چوبدستی بر آوریده به دوش

202 گفت کای دیومیوه دزد کئی شب به باغ آمده ز بهر چئی

203 چند سالست تا در این باغم از شبیخون دزد پی داغم

204 تو چه خلقی چه اصل دانندت چونی و کیستی که خوانندت

205 چون به ماهان بر این حدیث شمرد مرد مسکین به دست و پای بمرد

206 گفت مردی غریبم از خانه دور مانده به جای بیگانه

207 با غریبان رنج دیده به ساز تا فلک خواندت غریب نواز

208 پیر چون دید عذر سازی او کرد رغبت به دلنوازی او

209 چوبدستی نهاد زود ز دست فارغش کرد و پیش او بنشست

210 گفت برگوی سرگذشته خویش تا چه دیدی ترا چه آمد پیش

211 چه ستم دیده‌ای ز بی‌خردان چه بدی کرده‌اند با تو بدان

212 چونکه ماهان ز روی دلداری دید در پیر نرم گفتاری

213 کردش آگه ز سرگذشته خویش وز بلاها که آمد او را پیش

214 آن ز محنت به محنت افتادن هر شبی دل به محنتی دادن

215 وان سرانجام ناامید شدن گه سیاه و گهی سپید شدن

216 تا بدان چاه و آن خجسته چراغ که ز تاریکیش رساند به باغ

217 قصه خود یکان یکان برگفت کرد پیدا بر او حدیث نهفت

218 پیرمرد از شگفتی کارش خیره شد چون شنید گفتارش

219 گفت بر ما فریضه گشت سپاس کایمنی یافتی ز رنج و هراس

220 زان فرومایه گوهران رستی به چنین گنج خانه پیوستی

221 چونکه ماهان ز رفق و یاری او دید بر خود سپاس‌داری او

222 باز پرسید کان نشیمن شوم چه زمین است وز کدامین بوم

223 کان قیامت نمود دوش به من کافرینش نداشت گوش به من

224 آتشی برزد از دماغم دود کانهمه شور یک شراره نمود

225 دیو دیدم ز خود شدم خالی دیو دیده چنان شود حالی

226 پیشم آمد هزار دیو کده در یکی صد هزار دیو و دده

227 این کشید آن فکند و آنم زد دده و دیو هر دو بد در بد

228 تیرگی را ز روشنی است کلید در سیاهی سپید شاید دید

229 من سیه در سیه چنان دیدم کز سیاهی دیده ترسیدم

230 ماندم از کار خویش سرگشته دهنم خشک و دیده‌تر گشته

231 گاهی از دست دیده نالیدم گاه بر دیده دست مالیدم

232 می‌زدم گام و می‌بریدم راه این به لاحول و آن بسم‌الله

233 تا ز رنجم خدای داد نجات ظلمتم شد بدل به آب حیات

234 یافتم باغی از ارم خوشتر باغبانی ز باغ دلکش‌تر

235 ترس دوشینم از کجا برخاست وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟

236 پیر گفت ای ز بند غم رسته به حریم نجات پیوسته

237 آن بیابان که گرد این طرفست دیو لاخی مهول و بی علفست

238 وان بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار

239 بفریبند مرد را ز نخست بشکنندش شکستنی به درست

240 راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند

241 مهرشان رهنمای کین باشد دیو را عادت این چنین باشد

242 آدمی کو فریب ناک بود هم ز دیوان آن مغاک بود

243 وین چنین دیو در جهان چندند کابلهند و بر ابلهان خندند

244 گه دروغی به راستی پوشند گاه زهری در انگبین جوشند

245 در خیال دروغ بی مددیست راستی حکم نامه ابدیست

246 راستی را بقا کلید آمد معجز از سحر از آن پدید آمد

247 ساده دل شد در اصل و گوهر تو کین خیال اوفتاد در سر تو

248 اینچنین بازیی کریه و کلان ننمایند جز به ساده‌دلان

249 ترس تو بر تو ترکتازی کرد با خیالت خیال بازی کرد

250 آن همه بر تو اشتلم کردن بود تشویش راه گم کردن

251 گر دلت بودی آن زمان بر جای نشدی خاطرت خیال نمای

252 چون از آن غولخانه جان بردی صافی آشام تا کی از دردی

253 مادر انگار امشب زادست و ایزدت زان جهان به ما دادست

254 این گرانمایه باغ مینو رنگ که به خون دل آمدست به چنگ

255 ملک من شد دران خلافی نیست در گلی نیست کاعترافی نیست

256 میوه‌هائیست مهر پرورده هر درختی ز باغی آورده

257 دخل او آنگهی که کم باشد زو یکی شهر محتشم باشد

258 بجز اینم سرا و انبارست زر به خرمن گهر به خروارست

259 این همه هست و نیست فرزندم که دل خویشتن درو بندم

260 چون ترا دیدم از هنرمندی در تو دل بسته‌ام به فرزندی

261 گر بدین شادی ای غلام تو من کنم این جمله را به نام تو من

262 تا درین باغ تازه می‌تازی نعمتی می‌خوری و می‌نازی

263 خواهمت آنچنان که رای بود نو عروسی که دلربای بود

264 دل نهم بر شما و خوش باشم هرچه خواهید نازکش باشم

265 گر وفا می‌کنی بدین فرمان دست عهدی بده بدین پیمان

266 گفت ماهان چه جای این سخنست خار بن کی سزای سرو بنست

267 چون پذیرفتم به فرزندی بنده گشتم بدین خداوندی

268 شاد بادی که کردیم شادان ای به تو خان و مانم آبادان

269 دست او بسه داد شاد بدو وآنگهی دست خویش داد بدو

270 پیر دستش گرفت زود به دست عهد و میثاق کرد و پیمان بست

271 گفت برخیز میهمان برخاست بردش از دست چپ به جانب راست

272 بارگاهی بدو نمود بلند گسترش‌های بارگاه پرند

273 صفحه‌ای تا فلک سر آورده گیلویی طاق او برآورده

274 همه دیوار و صحن او ز رخام به فروزندگی چو نقره خام

275 پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ

276 درگهی بسته بر جناح درش کاسمان بوسه داد بر کمرش

277 پیش آن صفه کیانی کاخ رسته صندل بنی بلند و فراخ

278 شاخ در شاخ زیور افکنده زیورش در زمین سر افکنده

279 کرده بر وی نشستگاهی چست تخت بسته به تخته‌های درست

280 فرشهائی کشیده بر سر تخت نرم و خوش بو چو برگهای درخت

281 پیر گفتش برین درخت خرام ور نیاز آیدت به آب و طعام

282 سفره آویخته است و کوزه فرود پر زنان سپید و آب کبود

283 من روم تا کنم ز بهر تو ساز خانه‌ای خوش کنم ز بهر تو باز

284 تا نیایم صبور باش به جای هیچ ازین خوابگه فرود میای

285 هرکه پرسد ترا به گردان گوش در جوابش سخن مگوی و خموش

286 به مدارای هیچکس مفریب از مراعات هر کسی به شکیب

287 گر من آیم ز من درستی خواه آنگهی ده مرا به پیشت راه

288 چون میان من وتو از سر عهد صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد

289 باغ باغ تو خانه خانه تست آشیان من آشیانه تست

290 امشب از چشم بد هراسان باش همه شبهای دیگر آسان باش

291 پیر چون داد یک به یک پندش داد با پند نیز سوگندش

292 نردبان پایه دوالین بود کز پی آن بلند بالین بود

293 گفت بر شو دوال سائی کن یکی امشب دوال پائی کن

294 وز زمین برکش آن دوال دراز تا نگردد کسی دوالک باز

295 امشب از مار کن کمر سازی بامدادان به گنج کن بازی

296 گرچه حلوای ما شبانه رسید زعفرانش به روز باید دید

297 پیر گفت این و رفت سوی سرای تا بسازد ز بهر مهمان جای

298 رفت ماهان بران درخت بلند برکشید از زمین دوال کمند

299 بر سریر بلند پایه نشست زیر پایش همه بلندان پست

300 در چنان خانه معنبر پوش شد چو باد شمال خانه فروش

301 سفره نان گشاد و لختی خورد از رقاق سپید و گرده زرد

302 خورد از آن سرد کوزه به آب زلال پرورش یافته به باد شمال

303 چون بر آن تخت رومی آرایش یافت از فرش چینی آسایش

304 شاخ صندل شمامه کافور از دلش کرد رنج سودا دور

305 تکیه زد گرد باغ می‌نگریست ناگه از دور تافت شمعی بیست

306 نو عروسان گرفته شمع به دست شاه نو تخت شد عروس پرست

307 هفده سلطان درآمدند ز راه هفده خصل تمام برده ز ماه

308 هر یک آرایشی دگر کرده قصبی بر گل و شکر کرده

309 چون رسیدند پیش صفه باغ شمع بردست و خویشتن چو چراغ

310 بزمه‌ای خسروانه بنهادند پیشگاه بساط بگشادند

311 شمع بر شمع گشت روی بساط روی در روی شد سرور و نشاط

312 آن پریرخ که بود مهترشان دره‌التاج عقد گوهرشان

313 رفت و بر بزمگاه خاص نشست دیگران را نشاند هم بر دست

314 برکشیدند مرغ‌وار نوا درکشیدند مرغ را ز هوا

315 برد آوازشان ز راه فریب هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب

316 رقص در پایشان به زخمه گری ضرب در دستشان به خانه بری

317 بادی آمد نمود دستانها درگشاد از ترنج پستانها

318 در غم آن ترنج طبع گشای مانده ماهان ز دور صندل سای

319 کرد صد ره که چاره‌ای سازد خویشتن زان درخت اندازد

320 با چنان لعبتان حور سرشت بی قیامت در اوفتد به بهشت

321 باز گفتار پیرش آمد یار بند بر صرعیان طبع نهاد

322 وان بتان همچنان دران بازی می‌نمودند شعبده سازی

323 چون زمانی نشاط بنمودند خوان نهادند و خورد را بودند

324 خوردهائی ندیده آتش و آب کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب

325 زیربائی به زعفران و شکر ناربائی ز زیربا خوشتر

326 بره شیر مست بلغاری ماهی تازه مرغ پرواری

327 گردهای سپید چون کافور نرم و نازک چو پشت و سینه حور

328 صحن حلوای پروریده به قند بیشتر زانکه گفت شاید چند

329 وز کلیچه هزار جنس غریب پرورش یافته به روغن و طیب

330 چون بدین گونه خوانی آوردند خوان مخوان بل جهانی آوردند

331 شاه خوبان به نازنینی گفت طاق ما زود گشت خواهد جفت

332 بوی عود آیدم ز صندل خام سوی آن عود صندلی به خرام

333 عود بوئی بر اوست عودی پوش صندل‌آمیز و صندلی بر دوش

334 شب چو عود سیاه و صندل زرد عود ما را به صندلش پرورد

335 مغز ما را ز طیب هست نصیب طیبتی نیز خوش بود با طیب

336 می‌نماید که آشنا نفسی بر درختست و می‌پزد هوسی

337 زیر خوانش ز روی دمسازی تا کند با خیال ما بازی

338 گر نیاید بگو که خوان پیشست مهر آن مهربان ازان بیشست

339 که بخوان دست خویش بگشاید مگر آنگه که میهمان آید

340 خیز تا برخوری ز پیوندش خوان نهاده مدار در بندش

341 نازنین رفت سوی صندل شاخ دهنی تنگ و لابهای فراخ

342 بلبل آسا بر او درود آورد وز درختش چو گل فرود آورد

343 میهمان خود که جای کش بودش بر چنان رقص پای خوش بودش

344 شد به دنبال آن میانجی چست گو بدان کار خود میانجی جست

345 زان جوانی که در سر افتادش نامد از پند پیر خود یادش

346 چون جوان جوش در نهاد آرد پند پیران کجا به یاد آرد

347 عشق چون برگرفت شرم از راه رفت ماهان به میهمانی ماه

348 ماه چون دید روی ماهان را سجده بردش چو تخت شاهان را

349 با خودش بر بساط خاص نشاند این شکر ریخت وان گلاب افشاند

350 کرد با او به خورد هم‌خوانی کاین چنین است شرط مهمانی

351 وز سر دوستی و اخلاصش دادهر دم نواله خاصش

352 چون فراغت رسیدشان از خوان جام یاقوت گشت قوت روان

353 ساغری چند چون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند

354 چون ز مستی درید پرده شرم گشت بر ماه مهر ماهان گرم

355 لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صد هزار نگار

356 نرم و نازک بری چو لور و پنیر چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر

357 رخ چو سیبی که دلپسند بود در میان گلاب و قند بود

358 تن چو سیماب کاوری در مشت از لطافت برون رود ز انگشت

359 در کنار آن‌چنان که گل در باغ در میان آن‌چنان که شمع و چراغ

360 زیور مه نثار گشته بر او مهر ماهان هزار گشته بر او

361 گه گزیدش چو قند را مخمور گه مزیدش چو شهد را زنبور

362 چونکه ماهان به ماه در پیچید ماه چهره ز شرم سر پیچید

363 در برآورد لعبت چین را گل صد برگ و سرو سیمین را

364 لب بران چشمه رحیق نهاد مهر یاقوت بر عقیق نهاد

365 چون دران نور چشم و چشمه قند کرد نیکو نظر به چشم پسند

366 دید عفریتی از دهن تا پای آفریده ز خشمهای خدای

367 گاو میشی گراز دندانی کاژدها کس ندید چندانی

368 ز اژدها در گذر که اهرمنی از زمین تا به آسمان دهنی

369 چفته پشتی نغوذ بالله کوز چون کمانی که برکشند به توز

370 پشت قوسی و روی خرچنگی بوی گندش هزار فرسنگی

371 بینیی چون تنور خشت پزان دهنی چون لوید رنگرزان

372 باز کرده لبی چو کام نهنگ در برآورده میهمان را تنگ

373 بر سر و رویش آشکار و نهفت بوسه می‌داد و این سخن می‌گفت

374 کای به چنگ من اوفتاده سرت وی به دندان من دریده برت

375 چنگ در من زدی و دندان هم تا لبم بوسی و زنخدان هم

376 چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان چنگ و دندان چنین بود نه چنان

377 آن همه رغبتت چه بود نخست وین زمان رغبتت چرا شد سست

378 لب همان لب شدست بوسه بخواه رخ همان رخ نظر مبند ز ماه

379 باده از دست ساقیی مستان کاورد سیکیی به صد دستان

380 خانه در کوچه‌ای مگیر به مزد که دران کوچه شحنه باشد دزد

381 ای چان این‌چنین همی شاید تا کنم آنچه با تو می‌باید

382 گر نسازم چنانکه درخور تست پس چنانم که دیده‌ای ز نخست

383 هر دم آشوبی این‌چنین می‌کرد اشتلمهای آتشین می‌کرد

384 چونکه ماهان بینوا گشته دید ماهی به اژدها گشته

385 سیم ساقی شده گراز سمی گاو چشمی شده به گاو دمی

386 زیر آن اژدهای همچون قیر می‌شد از زیرش آب معنی گیر

387 نعره‌ای زد چو طفل زهره شکاف یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف

388 وان گراز سیه چو دیو سپید می‌زد از بوسه آتش اندر بید

389 تا بدانگه که نور صبح دمید آمد آواز مرغ و دیو رمید

390 پرده ظلمت از جهان برخاست وان خیالات از میان برخاست

391 آن خزف گوهران لعل نمای همه رفتند و کس نماند به جای

392 ماند ماهان فتاده بر در کاخ تا بدانگه که روز گشت فراخ

393 چون ز ریحان روز تابنده شد دگر بار هوش یابنده

394 دیده بگشاد دید جائی زشت دوزخی تافته به جای بهشت

395 نالشی چند مانده نال شده خاک در دیده خیال شده

396 زان بنا کاصل او خیالی بود طرفش آمد که طرفه حالی بود

397 باغ را دید جمله خارستان صفه را صفری از بخارستان

398 سرو و شمشادها همه خس و خار میوه‌ها مور و میوه داران مار

399 سینه مرغ و پشت بزغاله همه مردارهای ده ساله

400 نای و چنگ و رباب کارگران استخوانهای گور و جانوران

401 وان تتق‌های گوهر آموده چرمهای دباغت آلوده

402 حوضهای چو آب در دیده پارگینهای آب گندیده

403 وانچه او خورده بود و باقی ماند وانچه از جرعه ریز ساقی ماند

404 بود حاشا ز جنس راحتها همه پالایش جراحتها

405 وانچه ریحان و راح بود همه ریزش مستراح بود همه

406 بازماهان به کار خود درماند بر خود استغفراللهی برخواند

407 پای آن نی که رهگذار شود روی آن نی که پایدار شود

408 گفت با خویشتن عجب کاریست این چه پیوند و این چه پرگاریست

409 دوش دیدن شکفته بستانی دیدن امروز محنتستانی

410 گل نمودن به ما و خار چه بود حاصل باغ روزگار چه بود

411 واگهی نه که هرچه ما داریم در نقاب مه اژدها داریم

412 بینی ار پرده را براندازند کابلهان عشق باچه می‌بازند

413 این رقمهای رومی و چینی زنگی زشت شد که می‌بینی

414 پوستی برکشیده بر سر خون راح بیرون و مستراح درون

415 گر ز گرمابه برکشند آن پوست گلخنی را کسی ندارد دوست

416 بس مبصر که مار مهره خرید مهره پنداشت مار در سله دید

417 بس مغفل در این خریطه خشک گره عود یافت نافه مشک

418 چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان رست چون من ز قصه ماهان

419 نیت کار خیر پیش گرفت توبه‌ها کرد و نذرها پذرفت

420 از دل پاک در خدای گریخت راه می‌رفت و خون ز رخ می‌ریخت

421 تا به آبی رسید روشن و پاک شست خود را و رخ نهاد به خاک

422 سجده کرد و زمین به خواری رفت با کس بیکسان به زاری گفت

423 کای گشاینده کار من بگشای وی نماینده راه من بنمای

424 تو گشائیم کار بسته و بس تو نمائیم ره نه دیگر کس

425 نه مرا رهنمای تنهائی کیست کورا تو راه ننمائی

426 ساعتی در خدای خود نالید روی در سجده گاه خود مالید

427 چونکه سر برگفت در بر خویش دید شخصی به شکل و پیکر خویش

428 سبز پوشی چو فصل نیسانی سرخ روئی چو صبح نورانی

429 گفت کای خواجه کیستی به درست قیمتی گوهرا که گوهر تست

430 گفت من خضرم ای خدای پرست آمدم تا ترا بگیرم دست

431 نیت نیک تست کامد پیش می‌رساند ترا به خانه خویش

432 دست خود را به من ده از سر پای دیده برهم ببند و باز گشای

433 چونکه ماهان سلام خضر شنید تشنه بود آب زندگانی دید

434 دست خود را سبک به دستش داد دیده در بست و در زمان بگشاد

435 دید خود را دران سلامتگاه کاولش دیو برده بود ز راه

436 باغ را درگشاد و کرد شتاب سوی مصر آمد از دیار خراب

437 دید یاران خویش را خاموش هریک از سوگواری ازرق پوش

438 هرچه ز آغاز دید تا فرجام گفت با دوستان خویش تمام

439 با وی آن دوستان که خو کردند دید کازرق ز بهر او کردند

440 با همه در موافقت کوشید ازرقی راست کرد و در پوشید

441 رنگ ازرق برو قرار گرفت چون فلک رنگ روزگار گرفت

442 ازرق آنست کاسمان بلند خوشتر از رنگ او نیافت پرند

443 هر که همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد

444 گل ازرق که آن حساب کند قرصه از قرص آفتاب کند

445 هر سوئی کافتاب سر دارد گل ازرق در او نظر دارد

446 لاجرم هر گلی که ازرق هست خواندش هندو آفتاب پرست

447 قصه چون گفت ماه زیبا چهر در کنارش گرفت شاه به مهر

عکس نوشته
کامنت
comment