1 اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
2 صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
3 ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
4 درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
5 زمان عیش و من از بی زری بفریادم زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
6 مراد من ز وصال تو کی شود حاصل که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
7 به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم