1 برداشتن نظر ز نگاری نمی توان ور نیز می توان ز تو، باری نمی توان
2 از چون تو گل چگونه کسی آستین کشد دامن کشیدن از سر خاری نمی توان
3 گر در کشید گردن خورشید را دوال جز در رکاب چون تو نگاری نمی توان
4 چون صید طره تو نگشته ست آسمان مه را گرفتن از دم ماری نمی توان
5 دریا شد از هوای لب تو کنار من آخر کم از لب چو کناری نمی توان
6 با آنکه در شکنجه غم بسته مانده ام هم باز مانده از تو چو یاری نمی توان
7 خسرو ز دور در تو درودی همی دهد چون بر درت ز دیده نثاری نمی توان
دیدگاهها **