- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نام وصلش به زبان نتوان برد ور کسی برد ندانم جان برد
2 وصل او گوهر بحری است شگرف ره بدو مینتوان آسان برد
3 دوش سرمست درآمد ز درم تا قرار از من سرگردان برد
4 زلف کژ کرد و برافشاند دلم برد شکلی که چنان نتوان برد
5 دل من تا که خبر بود مرا راه دزدیده بدو پنهان برد
6 زلف چوگان صفتش در صف کفر گوی از کوکبهٔ ایمان برد
7 از فلک نرگس او نرد دغا قرب صد دست به یک دستان برد
8 ذرهای پرتو خورشید رخش آفتاب از فلک گردان برد
9 لمعهای لعل خوشاب لب او رونق لاله و لالستان برد
10 گفتم ای جان و جهان جان عزیز کس ازین بادیهٔ هجران برد
11 گفت جان در ره ما باز و بدانک آن بود جان که ز تو جانان برد
12 دل عطار چو این نکته شنید جان بدو داد و به جان فرمان برد