شمع بنشست ز باد سحری از خواجوی کرمانی غزل 698

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم

1 شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم که ز فردوس نشان می‌دهد انفاس نسیم

2 گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت اهل دل را نکشد میل به جنات نعیم

3 برو ای خواجه که صبرم به دوا فرمائی کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم

4 چون بمیرم به ره دوست مرا دفن کنید تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم

5 ای که آزار دل سوختگان می‌طلبی بر سر آتش سوزان نتوان بود مقیم

6 من ازین ورطه هجران نبرم جان به کنار زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم

7 بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم

8 گرچه خواجو به یقین شعر تو سحرست ولیک هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر