1 آمد غم دل که آب آدم ببرد آدم چکند که جان ازین غم ببرد
2 یارب تو ز ابر رحمت خویش فرست سیلی که غبار غم ز عالم ببرد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای به خاطر صد غبار از رشک تو آیینه را کرده چاک از دست تو ماه منور سینه را
2 با تن چون برگ گل پشمینهپوشی کردهای زان بنوت نافه پوشد خرقه پشمینه را
1 مصر شرف از حسن ادب یوسف جان یافت دولت بعبث جان برادر نتوان یافت
2 داریم گمانی که ترا هست دهان لیک کس گنج یقین را نتواند بگمان یافت
1 این است نهان از نمک آن تازه جوان را کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
2 آهوی ختایی فکند نافه بصحرا گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به