1 ساقی من از خمار شبانه مشوشم وقت است اگر بباده باقی کنی خوشم
2 آن آب هم طویله آتش بمن رسان باشم که یکزمان زنی آبی بر آتشم
3 الا بدست باده دوشین دواش نیست زهری که من ز دست جفای تو میچشم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
2 آئینه دار صبح برآمد به صیقلی تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
1 نمی توان بسر سرّ روزگار رسید که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
2 سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
1 ای بر همه دشمنان مُقدم اکرمت جمال خیر مَقدم
2 خرگاه شرف زدی دگر بار بر دامن این کبود طارم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به