- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوش سودای غم دل پایم از جا میبرد شاقی آن شربت کرم فرما که سودا میبرد
2 هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست کار او را آفتاب عشق بالا میبرد
3 بس که میگردم چو مجنون دور از آن چابکغزال سیل اشک از خانه رخت من به صحرا میبرد
4 گرچه خط و خال و زلفش هر یکی غارتگریست دل ز دست عاشقان آن چشم شهلا میبرد
5 جان که باز آرد ز دست غمزهاش کآن شاهباز میرباید دل ز دست خلق و در پا میبرد
6 کشته شد اهلی ز عشق و دادش اینجا کس نداد با شهیدان رخت خونآلوده اینجا میبرد