- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
2 از آن جرس زته دل همیشه نالان است که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
3 بس است بر جگر عقل داغ این معنی که پا به دام علایق کس از جنون نگذاشت
4 خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
5 چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
6 سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت