1 بتی هر روز بر دل میر سازم به خوردن خون خود را تیر سازم
2 تنی پیرم گرفتار جوانان بدین طفلی چه خود را پیر سازم؟
3 دل پاره نیارم دوخت هر چند رگ جان رشته تدبیر سازم
4 چو کافوری نخواهد گشت روزم ضرورت با شب چون قیر سازم
5 نه پای آنکه بگریزم ز تقدیر همان بهتر که با تقدیر سازم
6 ندارم چون به حال صدق تا کی ز زهد آیینه تزویر سازم
7 بس از بیهوده گفتن، خسرو، آن به همه قوت تو مرغ انجیر سازم
دیدگاهها **