1 برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
2 ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه سنگین دل است در دل او راه چون کنم
3 دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر دست منست از همه کوتاه چون کنم
4 خواهد دمید صبح وصال من از فراق در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
5 ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
6 گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
7 اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
دیدگاهها **