- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
2 یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
3 خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
4 تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
5 گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
6 نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را
7 من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را
8 زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را
9 گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را