-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است بیتو شبهای درازم همه بر هم بسته است
2 میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
3 اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
4 آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
5 چون در خانه آیینه بود درگه خلق مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
6 مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است