-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون روی آتشین را یک دم تو مینپوشی ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی
2 ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
3 سرنای جانها را در می دمی تو دم دم نی را چه جرم باشد چون تو همیخروشی
4 روپوش برنتابد گر تاب روی این است پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
5 بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
6 گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی
7 اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
8 گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی