چون نیاید سر عشقت در از عطار نیشابوری غزل 630

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چون نیاید سر عشقت در بیان

1 چون نیاید سر عشقت در بیان همچو طفلان مهر دارم بر زبان

2 چون عبارت محرم عشق تو نیست چون دهد نامحرم از پیشان نشان

3 آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی دوستکانی چون خورد با پهلوان

4 چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست لب فرو بستم قلم کردم زبان

5 همچو مرغ نیم بسمل در رهت در میان خاک و خون گشتم نهان

6 دور از تو جان ز من گیرد کنار گر مرا بیرون نیاری زین میان

7 دوش عشق تو درآمد نیم شب از رهی دزدیده یعنی راه جان

8 گفت صد دریا ز خون دل بیار تا در آشامم که مستم این زمان

9 مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود باز یافت از عشق حالی آشیان

10 در پرید و عشق را در بر گرفت عقل و جان را کارد آمد به استخوان

11 عقل فانی گشت و جان معدوم شد عشق و دل ماندند با هم جاودان

12 عشق با دل گشت و دل با عشق شد زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

13 دیدن و دانستن اینجا باطل است بودن آن کار نه علم و بیان

14 چون بباشی فانی مطلق ز خویش هست مطلق گردی اندر لامکان

15 جان و جانان هر دو نتوان یافتن گر همی جانانت باید جان‌فشان

16 تا کی ای عطار گویی راز عشق راز می‌گویی طلب کن رازدان

عکس نوشته
کامنت
comment