-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون نیاید سر عشقت در بیان همچو طفلان مهر دارم بر زبان
2 چون عبارت محرم عشق تو نیست چون دهد نامحرم از پیشان نشان
3 آنک ازو سگ میکند پهلو تهی دوستکانی چون خورد با پهلوان
4 چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست لب فرو بستم قلم کردم زبان
5 همچو مرغ نیم بسمل در رهت در میان خاک و خون گشتم نهان
6 دور از تو جان ز من گیرد کنار گر مرا بیرون نیاری زین میان
7 دوش عشق تو درآمد نیم شب از رهی دزدیده یعنی راه جان
8 گفت صد دریا ز خون دل بیار تا در آشامم که مستم این زمان
9 مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود باز یافت از عشق حالی آشیان
10 در پرید و عشق را در بر گرفت عقل و جان را کارد آمد به استخوان
11 عقل فانی گشت و جان معدوم شد عشق و دل ماندند با هم جاودان
12 عشق با دل گشت و دل با عشق شد زین عجبتر قصه نبود در جهان
13 دیدن و دانستن اینجا باطل است بودن آن کار نه علم و بیان
14 چون بباشی فانی مطلق ز خویش هست مطلق گردی اندر لامکان
15 جان و جانان هر دو نتوان یافتن گر همی جانانت باید جانفشان
16 تا کی ای عطار گویی راز عشق راز میگویی طلب کن رازدان