1 چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست
2 هان تا ننهیم جام می از کف دست در بیخبری مرد چه هشیار و چه مست
1 * ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم، وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم؛
2 فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛ با هفتهزارسالگان سربهسریم.
1 فصل گل و طرف جویبار و لب کشت با یک دو سه اهل و لعبتی حورسرشت
2 پیش آر قدح که بادهنوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
1 ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی
2 اینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد