- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون تن درست بود، گو مباش دنیایی که هیچ نیست به دست تو، به ز گیرایی!
2 چگونه چشم ندارم ز تیرهروزان فیض؟ که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
3 بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری توان گرفتن، این ملک را، به تنهایی
4 ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
5 ز بس که نیست سخن آشنایی، اکنون باب زبان نمیشودم آشنا به گویایی
6 توان به درگه حق قرب مفلسان دانست ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
7 گذشت کن، که ترا ره به شهر پاکانست که همت آمده صابون چرک دنیایی
8 اگر نساختهای در لباس، مردم باش که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرایی
9 به زلف شانه شمشاد صد زبان میگفت که به شکستگیی از هزار رعنای
10 فریاد سخنم، نشنوند از آن واعظ که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی