چون تن درست بود، گو مباش از واعظ قزوینی غزل 628

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

چون تن درست بود، گو مباش دنیایی

1 چون تن درست بود، گو مباش دنیایی که هیچ نیست به دست تو، به ز گیرایی!

2 چگونه چشم ندارم ز تیره‌روزان فیض؟ که میل سرمه بود شمع راه بینایی!

3 بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری توان گرفتن، این ملک را، به تنهایی

4 ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی

5 ز بس که نیست سخن آشنایی، اکنون باب زبان نمی‌شودم آشنا به گویایی

6 توان به درگه حق قرب مفلسان دانست ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی

7 گذشت کن، که ترا ره به شهر پاکانست که همت آمده صابون چرک دنیایی

8 اگر نساخته‌ای در لباس، مردم باش که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرایی

9 به زلف شانه شمشاد صد زبان می‌گفت که به شکستگیی از هزار رعنای

10 فریاد سخنم، نشنوند از آن واعظ که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی

عکس نوشته
کامنت
comment