چون سایبان آفتاب از از خواجوی کرمانی غزل 389

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

1 چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند روز من بد روز را همچون شب تاری کند

2 از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

3 زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند

4 تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند

5 گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند

6 همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند

7 بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند

8 گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند

9 خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر