-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند روز من بد روز را همچون شب تاری کند
2 از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
3 زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
4 تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند
5 گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
6 همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
7 بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
8 گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
9 خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند