چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند از حافظ شیرازی غزل 401

1 ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

2 ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

1 ببرد از من قرار و طاقت و هوش بت سنگین دل سیمین بناگوش

2 نگاری چابکی شنگی کلهدار ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

1 منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

2 وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن

1 ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

2 تا درخت دوستی بر کی دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

1 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند

2 مشکلی دارم ز دانشمندِ مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟

1 هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد

2 گویند شب آبستن و این است عجب کاو مرد ندید از چه آبستن شد