چون ز صحرای عدم گشت بتن از واعظ قزوینی غزل 593

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟

1 چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟ گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!

2 سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟ اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!

3 میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم که شود این سر شوریده بسامان راضی

4 دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند بود بیدرد که گردید بدرمان راضی

5 مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز نشود گلخنی آری بگلستان راضی

6 دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند آتشم نیست بصد دیده گریان راضی

7 عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی

8 چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر نشود تا بصدف قطره باران راضی!

9 قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی

10 سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی

11 دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید هر که گردد بدم آب و لب نان راضی

12 واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی

عکس نوشته
کامنت
comment