-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟ گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
2 سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟ اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
3 میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم که شود این سر شوریده بسامان راضی
4 دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
5 مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز نشود گلخنی آری بگلستان راضی
6 دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
7 عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
8 چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر نشود تا بصدف قطره باران راضی!
9 قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
10 سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
11 دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
12 واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی