چون برقع شبرنگ ز عارض از خواجوی کرمانی غزل 453

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید

1 چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید از تیره شبم صبح درخشان بنماید

2 از بس دل سرگشته که بربود در آفاق امروز دلی نیست که دیگر برباید

3 زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش پیداست که عمر من دلخسته چه پاید

4 گر کام تو اینست که جانم بلب آری خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

5 در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم کز بند سر زلف تو کارم نگشاید

6 هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای برطرف چمن باد صبا غالیه ساید

7 در ده می چون زنگ که آئینه جانست تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید

8 مرغان خوش الحان چمن لال بمانند چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

9 در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر