1 چونکه براخیه خر میر آخور عشوه هایش همه دروغی شد
2 ماست را کیسه کرد و کلک قضا بهر تاریخ گفت «دوغی شد»
1 چو در خواب شد دیده پاسبانها نوای درای آمد از کاروانها
2 به محمل گزیدند جا خوبرویان به تنها دمیدند گفتی روانها
1 تا به دارالملک عزلت گشته ام فرمانروا تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا
2 آستین افشاندم از گرد علایق آشکار تا زدم مردانه بر ملک دو عالم پشت پا