چون نیست ما را با او وصالی از خواجوی کرمانی غزل 872

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

چون نیست ما را با او وصالی

1 چون نیست ما را با او وصالی کاجی بکویش بودی مجالی

2 زین به چه باید ما را که آید از خاک کویش باد شمالی

3 همچون هلالی گشتم چو دیدم بر طرف خورشید مشکین هلالی

4 جانم ز جانان سر بر نتابد کز جان نباشد تن را ملالی

5 از شوق لعلش دل شد چو میمی وز عشق زلفش قد شد چو دالی

6 در چنگ زلفش دل پای بندی بر خاک کویش جان پایمالی

7 دانی که چونم دور از جمالش از مویه موئی وز ناله نالی

8 هر شب خیالش آید به پیشم شخص ضعیفم بیند خیالی

9 آنکس چه داند حال ضعیفان کو را نبودست یکروز حالی

10 می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت کان شد که با او بودت وصالی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر